عینالیقینِ میانجی
فرزام شیرزادی ـ داستاننویس و روزنامهنگار
رئیس میگوید: «مگر قرار ما این نبود که ساعت هشتونیم تشریف بیاورید تا چهار... به بقیه هم گفتهایم، بیشتر بمانند اضافهکارشان را میگیرند.»
آقای عینالیقین حوصله کَلکَل ندارد. تولب و پکر است. به صرافت این هم نمیافتد که بگوید در ماههای گذشته اضافهکار که ندادهاند هیچ، از حقوقاش کم هم کردهاند. عینالیقین تا آنجا که در توان دارد، جان میکند. سعی میکند وظایفی را که بهعهدهاش است، درست و دقیق انجام دهد. میخواهد برود که رئیس میگوید: «یقهات چرا پاره است؟» یقه پیراهن راهراه عینالیقین از دو سمت پاره شده است. ماجرای پارهشدن یقه پیراهنش را با آب و تاب تعریف میکند. گردنش را هم نشان میدهد که قرمز شده و انگار یک نفر که ناخنهایش بلند بوده، پنجول کشیده روی گردن کوتاهش. عینالیقین برای رئیس شرح ماوقع میدهد: «تو تاکسی نشسته بودیم. از همان اول به طرز عجیبی دو جوان که کنار من بودند، توجهم را جلب کردند. هردو کتاب میخواندند. کم پیش میآید تو تاکسی دو نفر پیدا شوند که در یک زمان کتاب بخوانند. عنوان جلد یکی از کتابها «چگونه محبوب جمع باشیم؟» بود. جوان لاغر صورت استخوانیای صفحه دوازدهماش را میخواند. هرچه سعی کردم اسم کتابی را که قطور نبود و روی زانوی جوان دیگر بود ببینم، موفق نشدم.
اول ایرانشهر سوار خطی شدیم. خواننده «چگونه محبوب جمع باشیم؟» اول اراک پیاده شد. کتابخوان دیگر که موقع پیادهشدن هم هرچه چشم کج کردم نتوانستم عنوان کتابش را بخوانم، سر طالقانی پیاده شد. مردی که جلو نشسته بود و بوی دهان ناشتا و عرق تنِ دمصبحش قاطی شده بود، نرسیده به فردوسی گفت نگهدار. راننده هنوز کاملا نگه نداشته بود که مرد تنومند جلویی در را باز کرد. راننده گفت بذار وایسم بعد پیاده شو. تنومند گفت چی جان؟ راننده دوباره حرفش را تکرار کرد. تنومند گفت اگه واینسم چی؟ راننده گفت اگه موتوری بزنه به در خسارتشرو تو میدی؟ تنومند گفت آره، میدم جلنبر. راننده گفت جلنبر هیکلته مرتیکه خرس. خرس در را محکم کوبید به هم و با لگد کوفت تو در. پیاده شدیم. در سمند غُر شده بود. جلنبر زیر دو خم خرس را گرفت. خرس خیمه زد. شلوارش از انتهای دو پاچه جِرت صدا کرد و شکافت. جلنبر فحش داد. خرس جواب داد. جواب نداد، فحش داد. از آن آبنکشیدهها. هیچکس نیامد جلو جدایشان کند. چند نفر از تو پیادهرو و حاشیه خیابان با موبایل فیلم میگرفتند. کیفدستیام را گذاشتم روی جدول. رفتم جلو. حائل شدم بین جلنبر و خرس. درب و داغانم کردند. جلنبر با زانو محکم زد تو شکمم. نفسم بالا نمیآمد. خرس پنجه کشید تو سر و گردنم. تنم الان کوفته است. یقهام پاره شد. چند تا لیچار ناجور هم بارم کردند. کیفم رو دزد زد. خدا کنه اونهایی که فیلم میگرفتند از من نگرفته باشند. بدجوری همو زدند. فحش میدادن، چه فحشهایی...»