پارسایی را دیدم به محبت شخصی گرفتار نه طاقتِ صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی، ترک تصابی{فریفتگی} نگفتی و گفتی:
کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنی به تیغِ تیزم
بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست
هم در تو گریزم ار گریزم
باری، ملامتش کردم و گفتم: عقلِ نفیست را چه شد تا نفسِ خسیس غالب آمد؟ زمانی بفکرت فرو رفت و گفت:
هر کجا سلطانِ عشق آمد، نماند
قوّتِ بازوی تقوی را محل
پاکدامن چون زید بیچارهای
اوفتاده تا گریبان در وحل
گلستان سعدی
شنبه 25 آبان 1398
کد مطلب :
87822
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved