گدای شوخچشم
گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود. یکی از پادشاهان گفتش: همی نمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست، اگر به برخی از آن دستگیری کنی، چون ارتفاع رسد، وفا کرده شود و شکر گفته. گفت: ای خداوند روی زمین، لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدایی آلوده کردن که جو جو به گدایی فراهم آوردهام. گفت: غم نیست که به کافر میدهم. الخبیثات للخبیثین. [پلیدها، پلیدان را است]
گر آب چاه نصرانی نه پاکست/ مرده میشویی چه باکست؟
***
قالوا عجین الکلس لیس به طاهر/ قلنا نسد به شقوق المبرز
[گفتند: خمیر آهک پاکیزه نیست، گفتیم: باکی نیست، با آن رخنههای آبریز (مبال) را برمیبندیم.]
شنیدم که سر از فرمان ملک باز زد و حجت آوردن گرفت و شوخچشمی کردن. بفرمود تا مضمون خطاب ازو به زجر و توبیخ مخلص کردند.
به لطافت چون برنیاید کار/ سر به بیحرمتی کشد ناچار
هرکه بر خویشتن نبخشاید/ گر نبخشد کسی برو، نشاید
گلستان سعدی