
قفسه

مادرم زن خانه بود، زن خانواده بود، زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود. وقتهایی هم که میآمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود. حتی گهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچههایش سری به ما میزد، دست خالی نمیآمد، یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دستهایش بود، یک تکه برای من، یک تکه برای خواهرم. وقتی پدرم از سر کار میآمد، میدوید جلوی در، دستهایش را که لابد از شستن ظرفها خیس بودند، با دستمالی پاک میکرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته میکرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور میبافت و من و خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش مینشستیم و با گلولههای کاموا بازی میکردیم. مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی مینشست که آفتابگیر باشد. موهای خرماییاش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب میدرخشیدند و دستهایش میلهای بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان میداد. مادرم نمونه کامل یک مادر بود (و هست). مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود، او فقط در یک کلمه میگنجید: «مادر».
به همین سادگی؛ رضا میرکریمی و شادمهر راستین