جمشید مشایخی به روایت جمشید مشایخی؛ از تئاتر در پارچین و سنگلج تا بازی در فیلمهای ابراهیم گلستان، علی حاتمی و بهمن فرمانآرا
رنج و سرمستی
علی سیف اللهی
پدرش نظامی بود. جمشید، پسر ارشد خانواده 9 نفره مشایخیها در هفت فرسخی تهران، در پارچین به دنیا آمد؛ در ششمین روز آذر1313. و بعدتر علی، فرهاد، مریم، لیدا، امیر و ویدا؛ «من و علی ایرانیم. فرهاد در آمریکا و بقیه در اتریش زندگی میکنند.» مادرش هم در تربیت از یک نظامی دست کمی نداشت؛ «پدر من از سوئد برای من یک تانک اسباببازی سوغات آورده بود که لوله توپ آن با سنگ فندک کار میکرد و در آن زمان یک اسباببازی استثنایی به شمار میرفت. یک روز در روزهای شب عید بچههای همسایه آن را از من گرفتند تا ببینند و با آن بازی کنند، اما موتورش را برداشتند و جلد خالیاش را به من پس دادند. آن را بهدست گرفتم و به خانه برگشتم. مادرم یک نفر را برای گلکاری در باغچه آورده بود و برای همین خودش هم در حیاط ایستاده بود تا به او بگوید کجا گل بکارد. او من را به همراه تانکم که دیگر خراب شده بود، دید و علت را جویا شد. من هم با ناراحتی جواب دادم بچههای پدرسوخته این بلا را سر تانک من آوردند. مادرم که این حرف را از من شنید از مرد گلکار خواهش کرد که سیگار روشنش را به او بدهد. بعد ته سیگار داغ را بهدست من زد و گفت: بار آخرت باشد که فحش میدهی! این کلمات نباید از دهان تو خارج شود. دستم سوخت، اما شدیدتر از آن دلم سوخت که چرا مادرم را ناراحت کردم. میدانستم که تا چه اندازه او به ادب و کمال ما اهمیت میدهد و این کار من اشتباه بود.» جمشید مشایخی هفته قبل آخرین نقشاش را بازی کرد؛ نقش مرگ. اینجا زندگیاش را به روایت خودش مرور کردهایم.
از نخستین تجربههای بازیگری تا ازدواج
اولین تجربه بازیگری در مدرسههای پارچین شروع میشود، با نقش یک شتر؛ «درکلاس پنجم ابتدایی بودم که برای جشن پایان تحصیل نمایشی با عنوان «مناظره شتر و موتور» اجرا شد که من نقش شتر را بازی کردم و بهشدت مورد تشویق خانوادههای حاضر در آن منطقه واقع شد. بعدها هم که به اتفاق خانواده تهران میآمدم بیشتر به تماشای تئاتر میرفتیم. تئاتر در آن زمان طرفدار بیشتری نسبت به سینما داشت و هنرمندان زیادی در این حرفه مشغول فعالیت بودند. من تئاتر را دوست داشتم و بعد از تشویقهایی که شدم، علاقه بیشتری پیدا کردم. نمایشنامههایی را هم کارگردانی میکردم و روی صحنهای که خودمان درست میکردیم به اجرا میگذاشتیم. مردم پارچین بسیار استقبال میکردند.» پدرش یک نظامی بود و دوست داشت پسرش هم نظامی باشد؛ «به خاطر همین من را به دبیرستان نظام و بعد دانشکده افسری فرستاد و من که از نظام خوشم نمیآمد، هنگامی که پدرم در ایران نبود فرار کردم و وقتی پدرم برگشت دیگر کار از کار گذشته بود.» او دوباره سراغ عشق قدیمیاش، تئاتر را میگیرد؛ «دایی من که میدانست به تئاتر علاقه دارم گفت یک اداره تاسیس شده به نام اداره هنرهای دراماتیک. آقای شهابی یکی از مدیران اداره کل هنرهای بزرگ کشور که با دایی من دوست بود، من را به مهدی فروغ، رئیس اداره معرفی کرد. دکتر فروغ تحصیلکرده انگلیس بود و تئاتر خوانده بود. یک نمایشنامه ترجمهشده به من داد و گفت یکماه وقت داری که آن را بخوانی و بعد اجرا کنی. بعد از زمان مقرر نتیجه کار را پسندید و حتی از من امتحان خط هم گرفت. در نهایت من نخستین کسی بودم که در اداره هنرهای دراماتیک استخدام شدم.» سال 1336 او رسما به استخدام اداره هنرهای دراماتیک درمیآید؛ وقتی 23ساله بود. درست در همان سال با گیتی افروز رئوفی ازدواج میکند؛ «گیتی نوه دایی پدر من است. منزل آنها تهراننو بود. حقوق من در آن زمان 250تومان بود. گیتی هم معلم بود و درآمد داشت. پدرم هم از ما حمایت کرد و به ما اجازه داد در منزلش ساکن شویم. ما 4سال در منزل پدری سکونت داشتیم و بعد از آن به منزل خود نقل مکان کردیم. سال36 ازدواج کردیم، سال37 نادر به دنیا آمد، 6سال بعد نغمه و 6سال بعد هم سام».
تماشاخانهای که سنگلج شد
«سال1338 شادروان استاد حمید سمندریان که در آلمان کارگردانی خوانده بود آمدند. هم متن نمایشنامه آماده میکردند و هم تدریس میکردند و بعد هم آقای داوود رشیدی سال 39 به این اداره آمدند و... . نمایشهای ما بیشتر در تلویزیون اجرا میشد. شبهای پنجشنبه هر هفته یک تئاتر اجرا میکردیم؛ در کانال دو فعلی که بهصورت خصوصی اداره میشد و دولتی نبود. آن موقع دستگاه ضبط نبود و برنامه بهصورت زنده پخش میشد. از صبح میرفتیم جلوی دوربین تمرین میکردیم و شب هم میرفتیم برای اجرا. آن روزها سالن نمایش اداره تئاتر یک سالن کوچک بود با 60-50 صندلی. اوایل مردم ما را نمیشناختند، هنرمندان بزرگ تئاتر را رها کرده بودند و مردم تا بخواهند ما را بشناسند، باید خیلی زحمت میکشیدیم. بلیتها را افتخاری پخش میکردیم. دهه40 تالار 25شهریور برای اداره ما تاسیس شد.» تالاری که به پیشنهاد یک نویسنده سرشناس تغییر اسم میدهد؛ «سال 1358که بنده خدمتگزار بچههای اداره تئاتر شدم به یاد دارم مرحوم آلاحمد مقالهای نوشتند که اینجا محله سنگلج است و ای کاش نام این تماشاخانه را سنگلج میگذاشتند. آن زمان بنده با آقای جعفر والی که از هنرمندان خوب اداره تئاتر بود مشورت کردم و اسم این تالار را به تماشاخانه سنگلج تغییر دادیم. دیگر مردم هنرمندان را شناخته بودند و برای دیدن تئاتر بلیت میخریدند.» دورانی طلایی که او با بسیاری از بازیگران همدورهاش همبازی میشود؛ جعفر والی، رکنالدین خسروی، علی نصیریان، عباس جوانمرد، محمدعلی کشاورز، اسماعیل شنگله، اسماعیل داورفر و بعدها عزتالله انتظامی، فخری خوروش، حسین کسبیان، مهین شهابی و پرویز بهرام؛ «و نمایشهایی همچون امیرارسلان نامدار، بهترین بابای دنیا و کورش پسر ماندانا را روی صحنه بردیم. در تلویزیون هم نمایشهایی را بهصورت زنده اجرا میکردیم که کار بسیار مشکلی بود.» فعالیت او و همدورهایها در تئاتر ادامه پیدا میکند تا اینکه دکتر فروغ، دانشکده هنرهای دراماتیک را تاسیس میکند و مشایخی و دوستانش که سالها کار تئاترکرده بودند و جزو هنرپیشههای مشهور شده بودند، وارد دانشکده میشوند؛ «بعد از مدتی وقتی دیدم چیزی از نظر بازیگری به من اضافه نمیشود از آنجا بیرون آمدم. البته اساتید بزرگی چون آریانپور، محجوب و باستانی بودند که دروس غیربازیگری را تدریس میکردند و برای من بسیار مهم بود. اما دیدم همه چیزهایی که تدریس میشود در تئاتر دیدهام و ادامه ندادم.»
انتخاب ابراهیم گلستان و فروغ فرخزاد
اولین تجربه بازی جلوی دوربین به 57سال پیش برمیگردد، به سال1340؛ «هژیر داریوش فیلم کوتاه «جلد مار» را در 20دقیقه ساخت که من به همراه خانم خوروش برای نخستین بار مقابل دوربین رفتیم و در آن بازی کردیم. 2 سال بعد هم ابراهیم گلستان به همراه فروغ فرخزاد به تماشای نمایشنامه «مردههای بیکفن و دفن» آمده بودند که توسط حمید سمندریان کارگردانی میشد. من نقش یک افسر ژاندارم را بازی میکردم و مرحوم فنیزاده، محمدعلی کشاورز و منوچهر فرید هم دیگر بازیگران این نمایش بودند. آن زمان گلستان همه ما را برای بازی در فیلم «خشت وآینه» دعوت کرد و نقش افسر پلیس عارفمسلکی را به من داد. این فیلم با کارهای آن روزگار فرق داشت و نگرفت، اما فیلم خوبی بود. گلستان بهعنوان تهیهکننده وکارگردان زحمات زیادی کشید.» او انتخاب مشترک گلستان و فروغ فرخزاد بود؛ «فروغ فرخزاد با ابراهیم گلستان در استودیو گلستان کار میکرد. 2 نفری آمدند و کار را دیدند و چند نفر را انتخاب کردند. با ما 3 نفر حدود 30جلسه جداگانه تمرین کردند تا از بازی اغراقآمیز و غلوشده تئاتری بیرون بیاییم و بازی زیرپوستی ارائه بدهیم. داستان قسمتی که ما بازی داشتیم، در یک کلانتری میگذشت. مسئول کلانتری من بودم. وقتی جلوی دوربین آمدم، از آقای گلستان پرسیدم چطور بود؟ من را از دکور بیرون برد و گفت جمشید! «فلانی» را دیدی؟ شخصیتی را نام برد. گفت ببین نقش تو باید به این شخصیت نزدیک شود ولی به کسی نگو. آمدم بازی کردم و همانطور که در کتابش هم نوشته یک «آفرین» هم به ما گفت. وقتی ایشان گفت اسم آن فرد را به کسی نگو، باور کنید اسمش از یادم رفت.»
وقتی مشایخی مشعباس فیلم «گاو» شد
تجربه بازی جلوی دوربین تا سال48 متوقف میشود تا سالی که داریوش مهرجویی سراغ او میرود؛ «روزی آقای انتظامی به خانه من آمد و گفت کارگردان جوانی از خارج به ایران آمده که بسیار باشعور است و میخواهد یکی از قصههای غلامحسین ساعدی را کار کند. این داستان را قبلا جعفر والی با چند پرسوناژ برای تلویزیون اجرا کرده بود و وقتی بهصورت فیلمنامه درآمد شخصیتهای دیگر داستان وارد قصه شدند. من «الماس 33» کار قبلی مهرجویی را ندیده بودم اما وقتی فهمیدم ساعدی اجازه ساخت داستانش را به او داده متوجه شدم آدم بزرگی است. وقتی سناریو را خواندم مشعباس بهنظرم بیرنگ آمد که مهرجویی گفت این نقش را مخصوصا به تو دادهام.» او برای رنگ دادن به نقشاش به دیدار مهرجویی میرود؛ «به اداره تئاتر رفتم، آقای مهرجویی را دیدم و گفتم این نقش کمرنگ است. گفت من این نقش را مخصوصا به تو دادم که تو به آن رنگ بدهی. به هر تقدیر من قبول کردم و این همکاری اتفاق افتاد. ما در این فیلم نقش افراد روستایی را بازی میکردیم و باید صورتهایمان آفتابسوخته میبود. به همین دلیل گفتند بهتر است کنار دریا برویم تا آنجا نور آفتاب صورتها را بسوزاند. بازیگرها چند روز کنار دریا آفتابسوخته شدند، تا گریم روی صورتشان بنشیند و کاراکترهایی شوند که از دل فیلمنامه آمده بود و لباس واقعیت به تن داشت. ما این فیلم را در روستایی واقع در 30کیلومتری جاده رشت به قزوین کار کردیم. همه کسانی که بازی کردند تئاتری بودند و به غیراز من همه تجربه کار اولشان بود.» همان سال کیمیایی بازی در «قیصر» را به او پیشنهاد میدهد؛ «کیمیایی میخواست قیصر را کارگردانی کند و دنبال من وکشاورز فرستاد. با هم به آریانافیلم رفتیم. با کیمیایی آنجا آشنا شدم. من قرار بود نقش فرمان را بازی کنم و کشاورز خاندایی را که کشاورز بهخاطر اینکه کارمند اداره تئاتر بود نتوانست بازی کند. عباس جوانمرد گزینه بعدی برای این نقش بود که آن هم نشد تا اینکه یک روز وارد حیاط شدم وکیمیایی و وثوقی با هم مشغول صحبت بودند. تا کیمیایی من را دید گفت «گیر آوردم. جمشید، خاندایی را بازی میکند و ملکمطیعی هم فرمان را.» و همین اتفاق افتاد. آن موقع مازیار پرتو یکی از فیلمبرداران توانای سینما در هنرهای دراماتیک بود که پشت دوربین قرار گرفت و گروه خیلی خوبی جمع شد. برای این فیلم جایزه مجله فیلم و هنر را گرفتم.»
ادامه فعالیت هنری در سینما
بعد از قیصر با اداره تئاتر مشکل پیدا میکند و کنار میکشد؛ «فعالیت خودم را بیشتر در سینما ادامه دادم. «طلوع» با میناسیان، «شازده احتجاب» با فرمانآرا، «نفرین» با تقوایی، «چشمه» با آرمانسیان که یکی از فیلمهای مطرح آن زمان بود و «سلطان صاحبقران» و «سوتهدلان» با حاتمی از کارهایی هستند که تا سال56 بازی کردم و خیلی دوستشان دارم. چند کار تئاتر هم مثل آوار بر سنگ، «در گوش سالمم زمزمه کن» و «باغ وحش» داشتم که بین فیلمهایم اجرا شدند. چون با جعفر والی خیلی دوست بودم بیشتر درنمایشهای او بازی میکردم.» نام او در این دوره به علی حاتمی گره میخورد؛ «علی حاتمی اوایل سال 40 نمایشنامه مینوشت و به اداره هنرهای دراماتیک میآورد.کسی که بیشتر از همه با ایشان دوست شد، بنده بودم. نوبت به ساخت فیلم «طوقی» رسید. در این فیلم نقش مهمی داشتم که نمیگویم چه بود ولی با تهیهکننده به توافق نرسیدم. علی از دست من ناراحت شد و فکر کرد که دلم نمیخواهد با او کار کنم. تقریبا قهر کرده بود، تا سال52 بعد از مدتها پیغام داد که به دفترش بروم. گفت که تصمیم گرفته 6 داستان از مثنوی حضرت مولانا را کار کند و میخواهد که من در هر 6 داستان بازی کنم. با هم که صحبت کردیم فهمید من او را دوست دارم و اساسا بحث دیگری مطرح بود. هر کدام از قصههای این مجموعه را در یک شهر اجرا میکردیم و شادروان احمد شاملو نریشن میگفت. نمیدانم الان چه بر سر این فیلمها آمده است. علی نوشتهاش و کارش عالی بود. سالها قبل از اینکه فوت شود در یک مصاحبه با مجله فیلم گفتم که حاتمی سعدی سینمای ایران است. آن زمان شاید به مذاق برخیها خوش نیامد اما امروز همگی آن را قبول دارند.» همکاریای که طولانی و ماندگار شد؛ «من در «داستانهای مولوی»، سلطان صاحبقران، سوتهدلان، «کمالالملک» و «هزاردستان» با او همکاری داشتم.»
کارگردانهای محبوب من
ابراهیم گلستان: من ابراهیم گلستان را نخستین استادم، بهعنوان کسی که بازیگری در سینما را به من آموخت، میدانم و از حرفهایی که میزد خیلی لذت میبردم. استادی در انگلیس فیلمی آموزشی درباره بازیگری تکثیر کرده که خیلی از حرفهای آن زمان گلستان را من در درونش دیدم که الان مطرح میشود. آدم لذت میبرد که یک ایرانی در سال42 اینگونه روی کارش مسلط بوده است. من خوشبختانه با کارگردانهای زیادی مانند مهرجویی، فرمانآرا، کیمیایی، حاتمی و... کار کردهام. اما ادای دینم به ابراهیم گلستان بیشتر از همه است، چون او بود که بازیگری مقابل دوربین را به من آموخت، چون من بازیگر تئاتر بودم. البته با فرمانآرا و مرحوم حاتمی هم رابطهای وصف ناشدنی داشته و دارم.
حمید سمندریان: من تا آخر عمر میگویم در تئاتر شاگرد آقای سمندریان بودم و در سینما شاگرد ابراهیم گلستان. آقای سمندریان یک دوره کامل کارگردانی دیده بود. حدود 8سال در آلمان درس خوانده بود و نسبت به این حوزه شناخت کامل داشت. خودش برای ما تعریف میکرد که ما تنها کارگردانی را امتحان ندادیم، امتحان بازیگری هم دادیم؛ یعنی هر آن چیزی را که به تئاتر ربط داشت باید مطالعه میکردند و یاد میگرفتند. به همینخاطر استاد سمندریان بر این حوزه احاطه کامل داشت و خودش هم چندین نمایشنامه ترجمه کرده بود.
بهترین نقشهای من
فیلم «خشت و آینه» را با اینکه نقشم زیاد نبود و بسیار مشکل بود، دوست دارم. همچنین قیصر، گاو، سوتهدلان، شازده احتجاب، طلوع و ماهیها در خاک میمیرند. پس از انقلاب هم یکی از فیلمهایی که خیلی از نظر بازیگری برایم مشکل بود و آن نقش را خیلی با زحمت بازی کردم «خانه عنکبوت» بود. در این فیلم نقش منفی ایفا کردم که البته خیلیها انتقاد کردند و گفتند که دیگر نقش منفی بازی نکن! اما چیزی که خیلی به آن نزدیک بودم و این اواخر با آن زندگی کردم، «یک بوس کوچولو» بود. من این فیلم را بهترین کار دوران بازیگریام میدانم. شخصیت نویسنده را دوست داشتم. هنگام بازی این نقش به یاد غلامحسین ساعدی و آقای هوشنگ گلشیری ( نویسنده شازده احتجاب) بودم. نقش کمالالملک هم از نقشهای مورد علاقهام بود.
آغاز همکاری جدی با علی حاتمی
در نخستین همکاری جدی با حاتمی در سال 54-53 در مجموعه تلویزیونی و تاریخی «سلطان صاحبقران» بازی میکند؛ «علی سال53 سریال سلطان صاحبقران را ساخت که من نقش ناصرالدینشاه را بازی میکردم. مرحوم پرویز فنیزاده ملیجک بود و ناصر ملکمطیعی امیرکبیر را بازی میکرد. سال54 هم سوتهدلان ساخته شد. من، بهروز وثوقی و خانم فخری خوروش و خانم آغداشلو... . جالب اینجاست که علی یک گریمور برجسته ایتالیایی را دعوت کرد. اتللو فاوا یکی از بزرگترین گریمورهای ایتالیایی بود که با کارگردانان بزرگ ایتالیایی کار میکرد. وقتی به ایران آمد عاشق ایران شد و از علی خواهش کرد که در یک صحنه حضور داشته باشد. در یک صحنه باغی بود که که در آن عروسی برگزار میشد. دم در باغ صندلی گذاشته بودند و یک نفر با لباس پلیس روی آن نشسته بود که در را به روی مهمانان باز میکرد. اتللو همان آدم بود. یادم هم هست که ریش و مو را در ایتالیا میبافت و میآورد، مرد بسیار با شرفی بود.»
زندگی هفت ساله در هزاردستان
7سال از عمرش را خرج هزاردستان میکند؛ «تابستان سال 58 کار را در خانهای قدیمی در لالهزارنو که به مرحوم پیرنیا تعلق داشت شروع کردیم. نام هزاردستان قبلا «جاده ابریشم» بود. با توجه به اینکه طرح از مدتها پیش آمده بود. حاتمی، بهروز وثوقی را برای یکی از نقشهای اصلی درنظر گرفته بود که نشد.
2 نقش رضا تفنگچی و نقشی را که آقای انتظامی بازی کردند هم به من پیشنهاد داد وگفت: دوست دارم رضا تفنگچی را بازی کنی که مقدار زیادی از روی شخصیت تو نوشتهام. به هر حال کار شروع شد و در طول 4ماه صحنههایی را که رضا از ترور دست برداشته و به خانهای در مشهد فرار کرده، در آنجا گرفتیم. بعد از آن برای قسمتهای دیگر به بالای اقدسیه رفتیم و در آنجا جایی را که سالها محل نگهداری گوسفند وگاو بود، خالی کردند و قرار شد صحنههای زندان رضا در آنجا گرفته شود. من و آقای رشیدی در آن صحنه بازی داشتیم و 3 ماهی آنجا بودیم. من در آن صحنهها مدام با غل و زنجیر بودم و بدنم را گازوئیل زده بودند تا چرک شود و دائما بوی گازوئیل مانع غذا خوردنم میشد و در طول این صحنهها زجر زیادی کشیدم. همانجا مرحوم حاتمی به من گفت: «فیلمی دارم که میخواهم در اروپا بسازم و تو را که اینقدر زجر کشیدی میخواهم به آنجا ببرم»که این اتفاق نیفتاد و حاتمی با وقفهای که در وسط کار افتاد، «حاجی واشنگتن» را در ایتالیا ساخت. هزاردستان در طول کار بهدلیل تغییر مدیران تلویزیون مدام تعطیل میشد، بهطوریکه ما 5 ماه کار میکردیم و بعد یک سال تعطیل میشد و مدیران جدید کار را تصویب میکردند و دوباره شروع میشد، بهخاطر همین از سال 58 تا 65 ساخت این مجموعه به طول انجامید.»
آموزش نقاشی برای یک نقش ماندگار
داستان «کمالالملک» از خود او شروع میشود، از یک پیشنهاد؛ «در یکی از وقفههایی که در طول ساخت مجموعه هزاردستان پیش آمد، دوستی پیش من آمد و گفت میخواهند به همراه چند شریک دیگر فیلمی را سرمایهگذاری کنند که من در آن نقش اصلی را داشته باشم. علی حاتمی را برای کارگردانی معرفی کردم و قرار شد کمالالملک ساخته شود. برای این فیلم کتابهای زیادی مطالعه کردیم و حتی سراغ نوهها و شاگردان کمالالملک رفتیم و سعی کردیم شخصیت او همانی باشد که همه میگویند. وقتی سناریو را خواندم کمالالملک بیشتر با مردم و در مدرسهاش بود و کمتردر کاخها حضور داشت. ولی در نهایت قرار شد قسمت تبعید بهخاطر بالارفتن هزینه فیلم حذف شود که من گفتم بدون قسمت آخر اصلا به درد نمیخورد و دیگر کمالالملکی نیست که به قول خودش «خاک پای ملت ایران» باشد و بالاخره آن قسمتها هم گرفته شد. من برای این فیلم پیش استاد شکیبا رفتم و از ایشان نقاشی کردن یاد گرفتم و سعی کردم این نقش را هر چه طبیعیتر بازی کنم. بعد از اتمام فیلم در منزل استاد عربزاده که شاگرد کمالالمک بود حضور داشتم که ایشان به من گفت: «نقش استادم را خیلی خوب بازی کردی، فقط قدت کوتاهتر از او بود». این حرف او جایزه بزرگی برای من بود. یا وقتی زمان اکران فیلم از نوههای کمالالملک راجع به فیلم پرسیده بودند، جواب دادند که پدربزرگمان را در فیلم دیدیم. علی حاتمی در این فیلم شاه هنر ایران را در مقابل سلاطین قرار داد.»
وقتی کمالالملک به خوابش آمد
کمالالملک برای او یک تاریخ فراموشنشدنی است؛ «وقتی قرار شد نقش کمالالملک را بازی کنم با علی (حاتمی) رفتیم دیدن شاگردان استاد که هر کدام در آن زمان حدود 80-75 سالی داشتند. همه میگفتند که کمالالملک یک پیامبر بود. همگی عاشق استادشان بودند. آنقدر تحتتأثیر تعریفهایشان قرار گرفتم که از اجرای نقش ترسیدم. شبی خواب دیدم با یکی از دوستانم به نام سیامک غفاری که فامیل استاد بود به سالن ضبط صدا رفتیم. سیامک گفت که مصاحبهای با استاد انجام دادهاند که الان برایت نمایش میدهم. میکروفن را جلوی استاد گرفته بود اما صامت بود و صدا نداشت. گفتم صدایی نمیشنوم. گفت چهکار داری به صدا. تو به ژستهای استاد نگاه کن. متن آن فیلم صورتی بود ولی استاد و مصاحبهکننده سیاه و سفید بودند. چند لحظه بعد کمالالملک از پرده نمایش جدا شد و مقابل من ایستاد. بلند شدم و سلام کردم. گفت تو میخواهی نقش من را بازی کنی؟ گفتم اگر اجازه بفرمایید. سؤال کرد که بگو ببینم نانوا چه میکند؟ گفتم خب نان میپزد. جواب داد که «نه تو نمیتوانی نقش من را بازی کنی». گفتم اجازه دهید توضیح بدهم. گفت که لازم نیست. تو نمیتوانی نقش من را بازی کنی! سیامک گفت: که استاد اجازه دهید جمشید توضیح بدهد. گفت نمیخواد. نه! این نمیتونه. در عالم خواب کمی ناراحت شدم و گفتم شما استاد منحصربهفردی هستید و ملت ایران برای شما احترام بسیار زیادی قائل هستند اما من هم در کارم یک نیمچه استادی هستم. یک لحظه مکث کرد و گفت آهان این شد. با من دست داد و من از خواب پریدم. همسرم گفت «خب، منظور استاد از نانوا، نقاش بوده و گفته که تو تا به حال نقاشی کردی که میخواهی نقش من را بازی کنی و میدانی نقاشی چیست؟». این تعبیر ایشان باعث شد که من به سراغ آقای شکیبا بروم و مدتی شاگردیشان را کنم.»
من بالاترین منصب را دارم
حالا شمار فیلمهای او قبل از اینکه برای همیشه از بین ما برود به یک عدد جادویی رسیده است؛ 100. از «خشت و آینه»ی ابراهیم گلستان تا «حکایت دریا»ی بهمن فرمانآرا که بهزودی روی پرده خواهد رفت. به او لقب «کمالالملک سینمای ایران» دادهاند و هر بار تاریخ بازیگریاش را مرور میکنیم، انگار صدای دیالوگی از کمالالملک در فیلم مرحوم علی حاتمی را میشنویم که میگفت: «من خلاقم. بالاترین منصب را دارم. آرزو طلب نمیکنم. آرزو میسازم.»
بازیگران محبوب من
مارلون براندو را از همه بیشتر دوست داشتم. دست او خود کاراکتر است؛ در فیلم پدرخوانده وقتی از پشت سر او را میبینیم و دستش را بالا میبرد گویی این دست بهطور مستقل بازی میکند.
از هنرپیشگان زن خانم آدری هپبورن را که در فیلم «تعطیلات در رم» بازی فوقالعادهای داشته و تصویر زیبایی از عشق را در این فیلم خلق کرده است، دوست دارم.
خسرو شکیبایی و پرویز پرستویی از بازیگران توانایی هستند که پس از انقلاب کارشان را شروع کردند و موفق هم شدند.