گل، غنچه داد، تو میمانی!
محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامهنگار
افتادهای روی تخت؛ بیحرکت و بیحرف. دلم نمیآید بگویم مثل یک مرده. نه نه اصلا مثل یک مرده نیستی. هنوز نفس میکشی، هنوز سلولهای بدنت زندهاند، گیریم که سکته، بخشی از مغزت را از کار انداخته ولی قلبت که میتپد، مگر قلب کم چیزی است؟! من از دیدنت لذت میبرم، بودنت بخشی از حیات من است؛ بخشی از قسمت اصلی زندگی است. مگر میان تو وقتی در گور باشی با وقتی که روی تخت باشی و نفس بکشی فرق نیست؟ خیلی فرق هست... البته نمیدانم چه بگویم. اگر تو شرایطی را که در آن قرار داری بفهمی، نمیدانم مرگ برایت بهتر است یا زندگی. دیشب مرگ بهشکل مادربزرگ آمد دم در خانه. صدای زنگ آمد. در را که باز کردم مادربزرگ را دیدم. گفتم «تو که مرده بودی ننه.» میدانی که به مادر تو میگفتیم ننه. تو مادر منی و او مادر تو. خندید. خندهاش آرام بود و قشنگ. گفت «آمدم دخترم را ببرم.» گفتم «ولی هنوز زندهست، هنوز نفس میکشد.» گفت: «عذاب میکشد، شما که نمیفهمید.» گفتم «نمیگذارم ببری.» در یک آن، پای ننه آتش گرفت و تا چشم بههم بزنم تمام بدنش تبدیل شد به آتش. افتاد به جانم. نمیدانستم چه کنم. داشتم میسوختم. چیزی نمانده بود خاکستر شوم که آتش، دور شد و رفت. اولش نفهمیدم چرا ولی وقتی پیش تو برگشتم دیدم نگاهت سمت در است و گوشه آن اشک جمع شده. فهمیدم از مادرت خواسته بودی مرا نسوزاند. راستی تو گریه هم میکنی و این یعنی زندگی در اوج. دیشب رفتم گورستان. میخواستم گوری را که به اسم تو و برای تو از قبل خریده بودند، با تن خودم پر کنم تا تو بمانی. باور کن دوست داشتم و دارم که من بمیرم اما تو بمانی. رفتم داخل گور خوابیدم. چشمهایم را بستم و بر سر خودم فریاد زدم «بمیر، بمیر تا مادرت بماند.» اما ناگهان گور مرا بیرون پرتاب کرد. میبینی! گور هم نمیخواهد من بمیرم. ولی من هم نمیگذارم تو بمیری. گل روی رف پنجره غنچه داده. این همان گلی است که خیلی دوستش داشتی. حتم دارم اگر قرار بر مرگ تو بود گل هم خشک میشد؛ نه آنکه غنچه بدهد. تو حرف نمیزنی، حرکت نداری، حتی شاید چیزی نفهمی اما قلبت همچنان میتپد، نفسهایت میرود و میآید. این یعنی زندگی.