• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
دو شنبه 29 بهمن 1397
کد مطلب : 48197
+
-

داستان من و کبوتر سنگی

فراواقعیت
داستان من و کبوتر سنگی


محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامه‌نگار
با هزار مکافات و اجازه از این و آن، خصوصا مدیر مجتمع، خودم را رساندم به پشت‌بام که زیر آن، 18طبقه واحد مسکونی قرار داشت. تا آن لحظه، شهر را از این ارتفاع ندیده بودم. از آن بالا همه‌چیز جور دیگری بود. در یک آن چشمم افتاد به مجسمه‌ای بزرگ از کبوتری که بالاتر از قد و اندازه‌های مردم و روی سکویی بلند ساخته شده بود. همه‌چیز محو و مبهم بود اما به‌نظر می‌رسید کبوتر سنگی با نوکش در حال جابه‌جا کردن تخم‌های سنگی خود است. سعی می‌کردم نگاهم را دقیق‌تر به صحنه بدوزم تا واضح‌تر ببینم اما نشد. حتم داشتم اگر پشت‌بام نمی‌آمدم این صحنه را نمی‌دیدم؛ همانطور که تا آن روز با وجود عبور از کنار مجسمه چنین چیزی را ندیده بودم. از خودم پرسیدم «چطور تا به حال کسی حرکت سر کبوتر را که تخم‌هایش را جابه‌جا می‌کند، ندیده؟» جوابش راحت بود؛ چون همه سر به پایین داریم یا حداقل پیش‌رویمان را می‌بینیم و از دیدن بالای سرمان؛ جایی که مثلا آن کبوتر نشسته، غافلیم.

در این فکرها بودم که در یک آن دیدم کبوتر سنگی پرواز کرد و از آسمان سمت من شیرجه زد. تا به خودم بجنبم در پنجه‌های او گرفتار شده بودم. هرچه داد و بیداد کردم نه کسی به ‌کمکم آمد (چون کسی نگاهش به بالا نبود) و نه کبوتر گوش به آنها می‌داد.

کبوتر مرا برد در لانه‌اش گذاشت. از ترس می‌لرزیدم اما او مرا هم زیر پروبال خود برد؛ یعنی چه می‌خواست بکند؟ هنوز چیزی از رفتنم به زیر کبوتر نگذشته بود که در خود احساس تغییر کردم. کمی بعد که از رویم بلند شد خود را یک کبوتر کوچک دیدم. 2تخم هم یکی‌یکی ترک برداشتند و از آنها جوجه بیرون آمد. از وضع خودم نگران بودم. کبوتر سنگی به حرف آمد و گفت: «حالا پرواز کن تا همه‌چیز را از بالا ببینی!»

این خبر را به اشتراک بگذارید