قصههای کهن
نیکی و بدی
با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم، زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر به گردابی درافتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را، که بگیر این هر دوان را، که بهر یکی پنجاه دینارت دهم. ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید، آن دیگری هلاک شد.
گفتم: بقیّت عمرش نمانده بود، از این سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل. ملاح بخندید و گفت: آنچه تو گفتی یقین است و دگر میل خاطر به رهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و مرا بر شتری نشانده وز دست آن دگر تازیانهای خوردهام در طفلی. گفتم: صَدقَ اللهُ. مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ منْ اَسمآءَ فَعَلَیِها. [هرکس نیکی کند، نیکوکاری بهسود اوست و آنکه بدی کند، بدکاری به زیان وی ]
تا توانی درونِ کس مخراش / کاندرین راه خارها باشد
کار درویش مستمند بر آر / که تو را نیز کارها باشد
گلستان سعدی
در همینه زمینه :