چشمبندهای خالو عبدو
مهدیا گلمحمدی/ روزنامهنگار
« آن سال، قحطی و گرانی مثل طاعون به جان مردم افتاده بود. یک روز دستم را داخل جیبم بردم، دیدم دریغ از یک 2ریالی که با آن نان بخرم و شکم به کمر چسبیدهام را سیر کنم. یکماه بعد نشانی خانه خالو عبدو را که در کیش بود از پدر گرفتم و هر طور بود خودم را به آنجا رساندم. مردی نابینا در را باز کرد. کارگر کور خالو عبدو، کورمال کورمال مرا از میان درختهای حیاط تا جلوی درهای خانه برد. تاریکی از همان درگاهی حیاط خانه سایهاش را روی سرم انداخت.
درختهای نخل، کهور و انجیر معابد، دور تا دور حیاط طوری پنجه در پنجه هم انداخته بودند که یک سکه از آفتاب هم کف زمین نیفتد. نمای خانه گچی و چرک، مثل غول سفیدابی بیشاخ و دم وسط حیاط افتاده بود. پیرمرد پوست به استخوان چسبیده با چشمهای گودافتاده را از سوختگی صورتش شناختم. خالوعبدو بود. تنها جادوپزشک و عزایمخوان جزیره که کارش جنگیری از ساکنان جنزده بود. دشداشه سفیدی بر تن داشت و سوختگی نیمی از صورت و گردنش مثل حفرههای کوچک و بزرگ دره جنیهای طبس، مات و مبهوت نگهت میداشت. پول خوبی میداد چون محلیها جرأت کار کردن در آن خانه را نداشتند.
چشمبند سیاهی را که بیهیچ حرفی به سمتم دراز کرده بود، گرفتم و بهصورتم زدم. داخل خانه هم مثل حیاط بوی خاک میداد. میگفتند پشت خانه یک گور کنده و هرکسی داخل خانه چشمبندش را باز کند ریق رحمت را در آن گور سر میکشد. ظرفها را که شستم منتظر شدم در فرصتی که خواب خالوعبدو فراهم کرده بود چشمبندم را کمی بالا زدم. دور تا دور خانه پر از کاغذهای دعای جنگیری بود که روی همهشان را با پارچههایی سفید پوشانده بودند. دست بردم تا یکیشان را بخوانم که نمیدانم کارگر نابینای خالو از کجا مثل جن پشت سرم ظاهر شد و مچ دستم را گرفت. گفت: «کاکا دلت میخواد بخوابی کف اون قبر؟» بعدها فهمیدم کوری، شنواییاش را تقویت کرده و صدای خشخش کاغذ را از آن سوی حیاط هم میشنود. آن شب از زور بیخوابی رفتم داخل حیاط گشتی بزنم. پشت خانه قبری خالی دهندره کرده بود و خاک مردههای 100سال پیش را هنوز از دور دهانش پاک نکرده بود. خم شدم داخل قبر را نگاه کنم که دستی سنگین هلم داد. خاک گور مژههایم را بور کرده بود و تا چند ساعت حرفلرزه گرفته بودم. یکماه و 10روز گذشت. آن روز یک ساعتی با کاغذهای دفترچهای که از خود کارگر کور گرفته بودم شیشهها را پاک کردم. صدای خشخش کش رفتن یکی از کاغذهای دعای خالوعبدو را میان خشخش کاغذ دفترچه پنهان کردم و مرد نابینا هم از ماجرا بویی نبرد.»
خاطره مشاسماعیل لحافدوز که به اینجا رسید سیگاری پیچید و بعد از اینکه دود سیگارش را آهکشید، برایمان تعریف کرد:« کارگر کور خالو، یکهو غیبش زد. شب وقتی از آن خانه فرار میکردم، گور پشت خانه دهانش را بسته بود و گور دیگری کنارش دهان باز کرده بود.»