• سه شنبه 18 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 28 شوال 1445
  • 2024 May 07
شنبه 8 دی 1397
کد مطلب : 42621
+
-

فروغ و خوداکتشافی گلستان

یادداشت
فروغ و خوداکتشافی گلستان


اصغر ضرابی/ روزنامه نگار پیشکسوت
84 سال پیش در تفرش نوزادی دختر به دنیا آمد که شاعره بزرگ و برجسته ایران شد؛ دختری که با گل‌های شمعدانی صورتش را رنگ می‌کرد و صدای گم‌شدن توپ‌های ماهوتی بعد از ظهرها با چادرنماز مادربزرگ آغاز می‌شد. چند صباحی قبل از مرگ نارس و باورمندش به فصل سرد ایمان آورد. در حسرت آن روزهای سالم سرشار که به پیشواز علم بادهای مرگ رفت و در فرجام، باد او را با خود برد. پیش از آشنایی با ابراهیم گلستان، روشنفکر و نویسنده پیشرو طراز اول ایران، فروغ شاعری بود که از آغوش گرم و مهربان می‌گفت و آثارش مناسب ورق‌زدن در سالن انتظار آرایشگاه‌های زنانه بود. پس از آشنایی با گلستان اما آتشفشان ذهن  وقاد او فوران کرد. گلستان قلمرو شعر را به او نشان داد. از مولوی تا بورخس، از حافظ تا بیدل و لویی آرگون. با او سینما را دید و موسیقی را شنید. در هفت شهر هنر، فروغ مربا بود و ابراهیم گلستان مربی.

و همین بود که فروغ شد گلستان مونث شعر. او به فروغ خود‌اکتشافی آموخت. چنانکه شمس به مولوی آموخته بود. از آن پس بود که فروغ متشاعر سانتی مانتال در خویش خزان و پریشان، شاعری شد که می‌گفت: «آن کلاغی که پرید، از فراز سر ما خبر ما را با خود خواهد برد به شهر.»

خبری که در کوچه‌ها و پادگان‌ها و دانشگاه ها و کتابخانه‌ها پیچید:

«فروغ در قالب یک حادثه رانندگی، خودخواسته پرنده شد و پرواز را پذیرای توقف ندید.» وقتی فروغ رفت، پرواز او زمزمه‌ای بود فراگیر و در عبور؛«چرا توقف کنم، چرا؟ ... پرنده‌ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم / نهایت تمامی نیروها / پیوستن است پیوستن / به اصل روشن خورشید / ... صدا، تنها صداست که می‌ماند / ... مرا تبار خونی گل‌ها / به زیستن متعهد کرده است / تبار خونی گل‌ها، می‌دانید؟»


 

این خبر را به اشتراک بگذارید