قصههای کهن
خود را بشناس
میگویند پادشاهی پسر خود را به جماعتی اهل هنر سپرده بود تا او را از علوم نجوم و رمل و غیره آموخته بودند و استاد تمام گشته، با کمال کودنی و بلادَت. روزی پادشاه انگشتری در مشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که «بیا بگو در مشت چه دارم؟»
گفت: «آنچه داری گِرد است و زرد است و مجّوف [میان تهی] است؟»
گفت: «چون نشانها راست دادی پس حکم کن که آن، چه چیز باشد؟»
گفت: «میباید که غربیل باشد.»
گفت: «آخر این چندین نشانهای دقیق را که عقول در آن حیران شوند دادی، از قوت تحصیل و دانش اینقدر بر تو چه فوت شد که در مشت غربیل نگنجد؟»
فیهمافیه- مولوی
در همینه زمینه :