کویر زندگی میکند
محمدهاشم اکبریانی/ نویسنده و روزنامهنگار
بانوی کویر، در میانه کویر نشسته بود و لحظات آخر عمر را میگذراند. عقربها، مارمولکها، مارها، خاشاک، ماسهها، گرمای سوزان و همه آنچه در سرزمینهای خشک و سوزان بودند گرد او جمع بودند. بانوی کویر، ساکت بود و نفسنفس میزد. عقرب، اشک میریخت، مار ماتمزده بود و... گرمای سوزان به حرف آمد: «ما را تنها نگذار بانو.» بانو لبخندی زد و گفت: «هر اتفاقی از جایی شروع میشود. مرگ هم اتفاقی است که آغازش جدا شدن تدریجی نفس از تن است.» خسی که بر سر بانو نقش تاج را داشت غمگین شد: «نگو بانو»... .
خبر در همه عالم پیچید و بانوها و سرورها متوجه مرگی شدند که بهزودی سراغ بانوی کویر میآمد. همه غمگین شدند جز بانوی آب. او بر آن بود تا قدرت خود را گسترش دهد و چه چیز بهتر از مرگ بانوی کویر. به آبها دستور داد سمت کویرها جاری شوند. آبهای عالم راه افتادند. جویبارها، رودخانهها، دریاها و اقیانوسها از راهها و بیراههها میرفتند تا به کویرها برسند؛
میدانستند مرگ بانوی کویر نزدیک است. جویباری که به دریا پیوسته بود فریاد کشید: «زندهباد بانوی آب، زندهباد آب، جهان از آن آب میشود.» اقیانوسها قهقهه سردادند و بر سرعت خود افزودند... .
عقربی خود را بهسرعت به بانوی کویر رساند: «بانوی آب حرف همه بانوها و سرورها را که گفتهاند کاری به کویر نداشته باش زیرپا گذاشته و آبها را سمت ما روانه کرده. آبها نزدیکند.»
همه وحشتزده شدند. گرمای سوزان مصمم و محکم گفت همه آبها را بخار خواهد کرد. اما خود او و دیگران میدانستند که اگر بانوی کویر نباشد تلاش هیچکدامشان بهجایی نخواهد رسید.
آبهای خروشان، در بیابانی که بانوی کویر در آن نشسته بود، از دور دیده شدند. ساکنان کویر رو به بانو داشتند و میترسیدند. بانوی کویر، فرسوده و بیحال چشم به آبهای دوردست داشت: «نباید کویر از بین برود.» این را آهسته با خود زمزمه کرد. خاشاکی که صدایش را شنیده بود فریاد کشید: «ما هم هستیم.» بانوی کویر لبخند زد. آبها نزدیک میشدند. بانوی کویر لبخندش عمیقتر شد. عصا را تکیهگاه کرد و به زحمت برخاست. رو به آسمان، جایی که بانوی آب در همان حوالی منتظر مرگ او بود، کرد و هرچه جان داشت در فریادش ریخت: «اجازه نخواهم داد.» فریادش در جهان پیچید و همه بانوها و سرورها شنیدند. در یک آن بانوی کویر تبدیل به گلولهای آتش شد. گلوله بزرگتر شد و اندکی بعد رو به خاموشی رفت. اما این آغاز ماجرا بود. خون از جایجای بیابانها و کویرها فوران کرد. مار ترسید، عقرب وحشت کرد، گرمای سوزان در خود فرورفت... . خون، کویر و آسمان را گرفت و در همهجا جاری شد. خون بود و خون بود و خون...
مارمولک فریاد کشید: «آنجا را ببینید.» نگاهها آنسو رفت. بانویی جوان و زیبا، از میان خون سر برمیآورد... . بانوی جوان نزد ساکنان کویر آمد: «من بانوی کویر هستم.» آبها به عقب رفتند... .