
شهادت آرزویش بود
گفتوگو با خانواده سردار شهید محمد مرادی

بهاره خسروی| روزنامهنگار
موقع خداحافظی محکمتر از همیشه بچهها را بغل کرد، صورتشان را بوسید، بهشان قول داد تا ساعت 10و نیم خانه باشد و در خانه را بست و رفت، اما دقیقا در همان ساعتی که گفته بود خبر شهادتش به خانه رسید. این چند سطر روایتی کوتاه از آخرین ساعات زندگی شهید سردار محمدمرادی است. شهید مرادی 25خردادماه در حمله رژیم صهیونی به ساختمان مینا در خیابان صابونچی به شهادت رسید. در این گزارش ساعتی مهمان خواهر شهید شدیم تا از سبک زندگی برادر برایمان بگوید.
دلشورههای مادر...
سردار محمد مرادی 13شهریور سال 1358در محله کیانشهر متولد شد. او متاهل و پدر دختری 17و پسری 11ساله بود. فاطمه مرادی، خواهر شهید میگوید: «با شروع جنگ از تهران خارج نشدیم؛ بالطبع پدر و مادرم هم کنار ما ماندند. اما مادرم شرایط روحی مساعدی نداشت. شروع جنگ هم مزید بر علت شده بود. روز شهادت برادرم تصمیم گرفتیم برای تغییر حال و هوای مادر، او را چند روزی به شمال ببریم. اما مادرم رضایت نمیداد. از سر صبح که بیدار شده بود دلشوره داشت. چندبار با محمد تماس گرفت، اما کسی پاسخ نداد. دائم میگفت حتماً اتفاقی افتاده است.»خانواده مرادی با هزار ترفند، مادر را قانع میکنند که راهی سفر شوند تا اینکه خبر حمله به ساختمان مینا سفرشان را لغو میکند: «وقتی خبر حمله به ساختمان مینا آمد و همگی به سمت محل کار برادرم رفتیم، به ما گفتند او زخمی و در بیمارستان بقیهالله بستری شده است. خوشحال بودیم که برادرمان زنده است تا اینکه ساعت 10:30شب خبر شهادتش قطعی شد.»
ماجرای حضور مداح معروف بر سر مزار شهید
فاطمه مرادی از لحظاتی برایمان تعریف میکند که خبر شهادت برادر رسید: «وقتی خبر شهادت قطعی شد، راهی معراج شهدا شدم. بیتابی میکردم. در گرمای شدید در تلاش برای آخرین دیدار با برادرم بودم. یک نفر دلش به حالم سوخت و قول داد مرا پیش پیکر برادرم ببرد، اما چون حالم خوب نبود زیر قولش زد و بالاخره نتوانستم پیکر برادرم را ببینم. آنجا مظلومیت حضرت زینب(س) در صحرای کربلا را به یاد آوردم. همزمان پیکر سردار سلامی هم در معراج شهدا تشییع میشد. محسن عراقی، از مداحان معروف، برای ایشان نوحهخوانی میکرد. از او دعوت شد تا برای پیکر برادرم هم نوحه بخواند، اما امتناع کرد. دلم شکست....» مرادی ادامه میدهد: «آقای عراقی همان لحظه که از معراج شهدا دور میشود و با خود میگوید که مگر شهدا با هم فرقی دارندتا اینکه صبح روز بعد به همراه یکی از دوستانش بیخبر به مراسم تشییع پیکر برادرم میآید. ایشان از چادر عبایی سیاهم مرا شناخت و ماجرا را برای خانواده مان تعریف کرد.»
دعوت به نماز اول وقت
«محمد همیشه دست و پای پدر و مادرم را میبوسید و معتقد بود هر چه دارد از دعای خیر پدر و مادر است. او هوای همه از فامیل تا غریبه را داشت.
بعد از شهادتش همه اقوام عکس او را به شیشه ماشینهایشان نصب کردند. پسر عمویم تعریف میکرد یک روز پیرزنی سالخورده جلوی ماشین را میگیرد و میپرسد: این آقا کیست که عکسش را به ماشین زدید؟ چند وقت پیش از میدان ترهبار برمیگشتم که این آقا با اصرار بارم را پای پیاده تا در خانه آورد. برای محمد غریبه و آشنا فرقی نداشت، مهم این بود که کمکحال دیگران باشد. به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد و در سفر یا دورهمی همه را به خواندن نماز اول وقت دعوت میکرد. محمد دوست داشت شهید شود و بالاخره به آرزوی دیرینهاش رسید، اما داغ نبودنش برای همه ما بازماندگان، بهویژه پدر و مادرم، خیلی سخت است.»