ناگهان نم باران توی هوا. بهار. او چشمانش را می بندد و با
چشمان بسته به زمانی بازمی گردد که آن بو را می شنید.
- بوی امید، خلأ، در تپه نزدیک مدرس ه که از رنگ زرد
قاصد کها پوشیده شده بود.
دیوید هالزل
Scent of Memory
Suddenly a Damp in the air. Spring. He shuts
his eyes and goes back when, eyes closed.
He smelled that small …. of hope,emptiness.
on that hill near school washed dandedlion
yellow.
David Hozel
کوتاه ترین داستان، ترجمه: مهران مرتضایی
پنج شنبه 11 مرداد 1397
کد مطلب :
25468
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/NXYz
+
-