روایتهای دست اول
حکایت چریک دلاور
جمیل شهسواری، از رزمندگان سپاه در کردستان، به همراه چند نفر از دوستانش سوار بر یک مینیبوس از دیواندره به طرف سنندج میروند. در بین راه به یک ایستگاه ایست و بازرسی میرسند. ماشین میایستد یکی از سربازها بالا میآید و شروع به بازرسی مسافرها میکند. متأسفانه، رفتار سرباز بسیار تند است و در شأن یک سرباز نظام جمهوری اسلامی نیست. او به افراد داخل مینیبوس پرخاش میکند و با تندی با آنها برخورد میکند. حتی هنگام بازرسی، پایش به سطل ماست پیرزنی میخورد و تمام ماست، کف مینیبوس میریزد. مسافرها هم نمیتوانند حرفی بزنند.
سرباز حتی یک عذرخواهی از پیرزن نمیکند و بیاعتنا از کنارش رد میشود. جمیل که تمام حرکات سرباز را را زیرنظر دارد با دیدن این برخوردها ناگهان از جا بلند میشود و خطاب به آن مأمور میگوید: این چه رفتاری است که داری؟ پس اخلاق اسلامیات کو؟ و... بعد به آن سرباز میگوید که باید از پیرزن عذرخواهی کند و در ضمن، خسارت او را هم بپردازد! مأمور از این حرکت جمیل، میترسد و نمیداند چکار کند.
مسافرها پا درمیانی میکنند که همگی با هم دو برابر خسارت ماست پیرزن را بدهند، اما جمیل میگوید خود این مأمور باید این کار را بکند تا دیگر نتواند از این کارها بکند. آن مأمور، وقتی که جدیت جمیل را میبیند، دست در جیب میکند و خسارت پیرزن را میدهد و بعد مینیبوس به راه میافتد... جمیل شهسواری بعدها به شهادت میرسد و این حکایت و حکایتهای دیگر از این چریک دلاور که در کردستان نفس ضدانقلاب را با شجاعتهای بینظیرش بریده بود، سر زبانها میافتد و سینهبهسینه نقل میشود.
شهادت طوبی و خانوادهاش
دختر یازده سالهای است که در دوران انقلاب به همراه خواهر خردسالش خدیجه در تظاهرات شرکت میکند.
زمانی که دستور تیراندازی توسط فرمانده پاسگاه صادر میشود طوبی به خانهای پناه میبرد. درحالیکه به در خانه تکیه زده بود تیر از در عبور کرده و به او و خواهرش اصابت میکند و هر دو به شهادت میرسند. سه برادر و پدر طوبی هم در جریان دفاعمقدس به شهادت میرسند.
حرفهای ناگفته اسیر با نگهبان
در اردوگاه اسرای ایرانی، یک سرباز عراقی بهنام کاظم هست. او شیعه است. یک برادرش در جبهههای نبرد کشته شده و 2 برادر دیگرش اسیر هستند. سیاست بعثیها این است که سربازها و درجهدارانی را به اردوگاه بیاورند که از ایرانیها کینه به دل داشته باشند و ایرانیها نتوانند با آنها رابطه برقرار کنند. هنگامی که حاج آقا ابوترابی به آن اردوگاه میرود، کاظم بدترین برخوردها را با او میکند و او را شکنجه میدهد. روزهای دیگر هم کاظم نسبت به حاجآقا بیاحترامی میکند. اما حاج آقا به او احترام میگذارد و حتی هر وقت آن سرباز از جلوی حاج آقا عبور میکند، حاج آقا برای احترام او بلند میشود.
کاظم به همینخاطر دائم از جلوی حاج آقا عبور میکند تا او مجبور شود از جایش بلند شود. ماهها میگذرد. یک روز اسرا میبینند که هر وقت حاجآقا مشغول لباس شستن است، کاظم هم به بهانه شستن دستهایش کنارش میایستد و با او صحبت میکند. اُسرا با اصرار از حاجآقا سؤال میکنند که موضوع چیست؟ حاجآقا میگوید:«کاظم شیعه است و مسائل شرعی خود را از من میپرسد.» هنگامی که میخواهند حاجآقا را از آن اردوگاه ببرند و ماشین آماده حرکت است، یکی از افرادی که بسیار ناراحت است، همین کاظم است که از شدت ناراحتی به گریه میافتد. وقتی ماشین آماده حرکت میشود، او طاقت نمیآورد و به سمت افسری که مأمور بردن حاج آقاست میدود و با اصرار از او اجازه میگیرد که بهعنوان محافظ همراه حاجآقا برود؛ به بهانه جلوگیری از فرار حاجآقا...حاجآقا چنان نفوذی در وجود آن فرد کرده است که طاقت جدایی از او را ندارد.
عکس مرا جایی چاپ نکنید
بعد از عملیات کربلای 5، بیمارستانهای تهران مملو از مجروحان عملیات میشود. تعدادی از خبرنگاران برای تهیه خبر و گزارش به بیمارستان بقیهالله میروند. یکی از مجروحان به طرز وحشتناکی مجروح شده است. صورتش ترکش خورده و فک پایین او کاملا از بین رفته است، ولی از روحیهای قوی برخوردار است.
او چون نمیتواند حرف بزند با اشاره و با نوشتن، خواستهها و حرفهای خود را به همراهان و عیادتکنندگان میرساند. عکاسان مشغول عکسبرداری از او هستند که ناگهان او اشاره به آنها میکند و گویی خواستهای دارد. او از خبرنگارها قلم و کاغذ میخواهد! وقتی که قلم بهدست میگیرد و مینویسد: « عکس مرا جایی چاپ نکنید.... میترسم بچهها با دیدن عکس من بترسند...» او حسین دلیری بود که دو روز بعد به شهادت میرسد.
مردی که خودش راه عبور شد
در عملیات بستان یکی از گردانهای رزمندگان برای عبور از سیم خاردار دچار مشکل میشود. دشمن بیداد میکند و نیرویی در کسی باقی نمانده است.کوچکترین غفلت و اشتباهی میتواند جریان پیروزی را وارونه کند. حصار تنگی بوده است. ناگهان مردی برمیخیزد. برانکاردی را برمیدارد و به سمت سیم خاردار میدود. با برانکارد روی سیم خاردار میخوابد و راه عبور را برای رزمندگان میگشاید. این عمل مقدمه فتح شهر بستان میشود. آن مرد حالا خودش راه عبور شده بود. آن مرد کسی نبود جز علی موحد دوست.
یک آدم کچل در دیدِ دوربین
با نیروهای دیدبان، اتاقک یک ساختمان بلند را که نزدیک اروند بود برای دیدگاه انتخاب کرده بودند. رد و بدل شدن آتش در منطقه، خصوصاً در حوالی اسکله که عراقیها دید بهتری داشتند، سنگین بود. اجرای آتش روی جزیرههای «ام الرصاص» و «امالبابی» بهعهده تیپ ویژهای بود که همه از بچههای یزد بودند. اطراف جزیره «امالرصاص» از نیهای کوتاه و علفهای وحشی پوشیده شده بود.
عراقیها با سیمهای خاردار و موانع خورشیدی حسابی اطراف جزیره را پوشانده بودند. نیروهای تیپ بهخاطر بلندی دیدگاه، تقریباً روی همه منطقه عراق دید کافی داشتند. روی سنگرها، جادهها و راههای اصلی به راحتی اجرای آتش میکردند و نقاط ثبتی گرفته بودند. حدود 2ماه بود که در این منطقه، خودشان را برای عملیات آماده میکردند و این روزهای آخر، عراق آتش خود را سنگین کرده بود.
عراقیها در اطراف اسکله، بسیجیهای تیپ را با آر.پی.جی هفت میزدند. چند روز بعد، بچهها پی بردند یک آر.پی.جیزنِ زبردست عراقی از صبح تا شب کارش شکار نیروهای تیپ است. کار شناسایی این عراقی را بهعهده بچههای دیدبان گذاشتند. آنها چند روز پشت دوربین از اتاقک همین آسانسور روی ساحل جزیره کار کردند تا بالاخره این آر.پی.جیزن قهار در کادر دوربین آمد. او مردی بود مسن، حدود 40 سال داشت و سرش کاملاً کچل بود. هر روز که میگذشت بیشتر سر از کار او درمیآوردند. این آقای کچل، همیشه آر.پی.جیاش را آماده میکرد و در گوشهای از ساحل اروند، جایی که مناسب بود مخفی میشد و در نخستین فرصت به طرف بچههای تیپ شلیک میکرد و تلفات میگرفت.
او میان بچهها به «کچل آر.پی.جیزن» معروف شده بود. خیلی تلاش کردند تا او و مخفیگاهش را با خمپاره یکی کنند، اما نمیشد. جنگ و گریز بچهها با این کچل ادامه داشت تا اینکه عملیات آغاز شد؛ عملیات والفجر 8.صبح که بچهها پا به جزیره «ام الرصاص» گذاشتند، از نخستین کسانی که کشته شده بود، همان دشمن کچل بود. بچههای غواص تیپ شب گذشته، این آر.پی.جیزن کچل را کشته بودند و بچههای رزمنده با دیدنش روحیه میگرفتند. از آن شب به بعد دیگر یک آدم کچل در کادر دوربین نبود.
نقش برآب شدن شعارهای دروغین
شخصیتی بهنام احمد باسامی از نیروهای فعال سازمان پیشمرگان مسلمان کرد مریوان در اردیبهشت 63در درگیری با ضدانقلابیون در منطقه تیشتیش مریوان به اسارت درمیآید. 24ساعت شکنجه طاقتفرسا را تحمل میکند. شعارهای ضدانقلابی با سیگار توسط مدعیان حمایت از خلق کرد بر کمر و سینه او نقش میبندد. ضدانقلابیون پیکر نیمه جان احمد را با دست و پاهای بسته از یکی از کوههای بلند با شیب بسیار به پایین پرتاب میکنند. شهادت باسامی که خود از اهل تسنن و کرد مریوان بود باعث نقش برآب شدن شعارهای دروغین ضدانقلاب و گسیل نیروهای بومی به خدمت در سپاه و بسیج میشود.