«نهاله»هایی که جوانه میزنند
اتاقک باغبانی بوستان دشتستان شهرری، حالا تبدیل به مدرسه امید بچههای کار شده است
رابعه تیموری-روزنامهنگار
از فردا نهاله برای چرخاندن زندگی مادر و 3خواهر کوچکش زباله جمع نمیکند. او گونی چرکی را که قوطیها و سطلهای خالی چرب و چیلی را توی آن میگذاشت، بیرون انداخته و به جای آن یک کیف صورتی گلدار خریده که هم کتابهایش را در آن بگذارد و هم کامواهایی را که با آنها بافتنی میبافد. خانم معلم در یک کارگاه کاموابافی برای نهاله کار پیدا کرده و از پدر و مادرش هم رضایت گرفته که دخترشان را به مدرسه بفرستند. مدرسهای که نهاله در آن درس میخواند یک اتاقک باغبانی 12متری در انتهای بوستان دشتستان است. سمیرا نجفی این مدرسه را برای کودکان کار راه انداخته است.
همهچیز از یک اتفاق شروع شد
همهچیز از تلخترین لحظات زندگی خانم معلم شروع شد. آن روز خاله سمیرا از زمین و زمان بریده بود و گوشه بوستان دشتستان، به مشکلات کوچک و بزرگی که روی زندگیاش هوار شده، فکر میکرد. دوست خاله سمیرا هم که کنارش نشسته بود، هر حکایتی بلد بود در گوش او میخواند تا شاید بار دلش سبکتر شود، ولی گوش سمیرا بدهکار نبود. دلارام کوچولو هم چندان دل و دماغ مشق نوشتن نداشت و ورقهای سفید دفتر صدبرگش را با دست و دلبازی به نهاله و دوستانش که با حسرت به کیف و کتاب او نگاه میکردند، میبخشید و از آنها میخواست با او مدرسهبازی کنند. نهاله و بچهها هم گونیهای پر از زباله را زمین گذاشته و با دستهای زمخت و زحمتکش خود، حروف الفبای دفتر دلارام را کپی و نقاشی میکردند. خاله سمیرا با دیدن این بچهها که با ذوق و شوق، ولی ناشیانه و نابلد قلم را توی دستشان میگرفتند، کنجکاو شد بداند چه به آنها گذشته که از صرافت مدرسه رفتن افتادهاند و بازیگوشیها و آرزوهای دوران کودکیشان را با بغض قورت دادهاند. سر درددل همبازیهای دلارام که باز شد، آنقدر گفتند و گفتند که او غم و غصههای زندگی خودش را فراموش کرد.
اول کار، بعد درس
دوست سمیرا نجفی او را خوب میشناخت و میدانست از اینکه سالها از کنار این بچهها بیتفاوت گذشته، احساس تقصیر و گناه میکند، ولی پیشنهاد او برای خاله سمیرا عجیب و حتی محال بود: «اگر به این بچهها درس بدهی، هم خودت آرام میگیری و هم به آنها کمک میکنی.» خاله سمیرا میدانست درحالیکه خودش با مشکل بیکار شدن همسرش و میزان نبودن خرج و برج زندگیاش دست و پنجه نرم میکند، رو به راه کردن درس و مشق این بچهها بار پرمسئولیت و پرهزینهای است که بر شانه خود میگذارد و شاید از پس آن برنیاید، ولی تصمیم گرفت پیشنهاد دوستش را بپذیرد و این مسیر دشوار و شاید ناممکن را طی کند. وقتی همسرش هم این نیت او را پسندید، از همان روز کارش را شروع کرد و «خانم معلم» شد، اما برخلاف تصورش نهاله و بچهها از مدرسه آمدن طفره میرفتند و ترجیح میدادند به جای درس خواندن، کار کنند. خاله سمیرا که تصمیمش را گرفته بود، با دیدن امتناع بچهها دلسرد نشد و سراغ خانوادههای آنها رفت. خانم معلم از خانواده نهاله شروع کرد.
حرفهای نگفته نهاله
نهاله با همان قد و قامت ریزه و ترکهایاش از پسرها تندتر کار میکرد و غروب که بچهها برای خالی کردن کیسههای زباله به گاراژ اصغر آقا میرفتند، بار و بندیل او از همه پسرهای گاراژ پر و پیمانتر بود. نهاله به خانم معلم نگفته بود از نگاههای ناپاک اصغرآقا واهمه دارد، نگفته بود وقتی سرش را توی سطل زباله فرو میبرد، از بوی تعفن دل و رودهاش به هم میپیچد و او برای اینکه بالا نیاورد و سطلهای زباله را خوب زیر و رو کند، حتی از خیر نان بربریای که گاهی مادرش توی جیبش میچپاند، میگذرد، نگفته بود شبها خواب معلم شدنش را میبیند و صبح که از خواب بیدار میشود و میفهمد همهچیز خواب و خیال بوده گریهاش میگیرد، ولی خاله سمیرا حرفهای ناگفته چشمهای میشی رنگ و معصوم او را خوب میفهمید. تنها شرط مادر نهاله برای مدرسه رفتن دخترش این بود که زندگیشان لنگ نماند. خاله سمیرا عمری را در جنوب شهر سرکرده بود و نزد بسیاری از کسبه و تولیدیهای محل حرمت و آبرو داشت. او به تعداد زیادی از تولیدیهای محل سر زد و از آنها خواست نهاله و بچههای دیگری را که زبالهگردی میکنند به اعتبار او به شاگردی بپذیرند و وظیفهای سبک به آنها بسپارند که بتوانند روزی 3،2ساعت درس بخوانند. بعضی از آنها هم روی خاله سمیرا را زمین نینداختند و قبول کردند که نهاله و تعدادی از پسرها و دخترهای زبالهگرد در کارگاه آنها کار کنند.
درس خواندن زیر باران
خانم معلم کلاسش را با 4،3شاگرد و زیر سایه درختان پارک شروع کرد. همه بچهها یا هیچ وقت مدرسه نرفته بودند یا سالها از روزی که سواددار شده بودند، گذشته بود و دیگر چیزی بهخاطر نداشتند. خانم معلم نهاله 9ساله تا مصطفی 15ساله را توی کلاس اول نشاند. از روی کتابهای دلارام به آنها درس میداد. بچهها دفتر و مداد هم نداشتند و او برگههای دفتر دلارام را میان آنها تقسیم میکرد تا بتوانند مشق بنویسند. همیشه هم چشمش به گوشه و کنار بوستان بود تا اگر بچهای زباله بر دوش از آنجا میگذشت، به اصرار و خواهش و قربان صدقه رفتن او را به کلاس درس بکشاند.
کمکم آوازه کلاس خانم معلم در محل پیچید و همسایههای بوستان دشتستان که میدیدند کودکان خسته و رنگ پریده با چه شور و شوقی به کلاس میآیند، با استکانی چای یا غذایی ساده خستگی را از تنشان میتکاندند. بچهها و خانم معلم گرمای تند و تیز تابستان را تاب میآوردند و در خنکای هوای بهار هم درس خواندن در فضای باز دلچسب بود، ولی فصل برف و باران که از راه رسید، کارشان سخت شد و گاهی بچهها که با راضی کردن صاحبکار و خانواده، خود را به مدرسه میرساندند، مجبور بودند بدون باز کردن کتاب و دفتر با ناراحتی برگردند. گوشه بوستان دشتستان اتاقک باغبانی قرار داشت که همیشه درش بسته بود. مساحت این اتاقک به 12متر هم نمیرسید، بخاری و کولر و تخته سیاه و میز و نیمکت هم نداشت، در و دیوار فرسوده و بیرنگش هم از شور و نشاط کلاس درس نشانی نداشت، ولی اگر بچهها و خانم معلم میتوانستند از آن بهعنوان کلاس درس استفاده کنند، بسیاری از مشکلاتشان حل میشد. خانم معلم به شهرداری رفت و از آنها خواست اتاقک را در اختیار آنها بگذارند. شهرداری با پیشنهاد خانم معلم موافقت کرد و با تبدیل اتاقک به کلاس درس، بچهها صاحب یک مدرسه خاص شدند که تنها کلاس درسش 12متر بود و حیاطش به وسعت تمام بوستان دشتستان!
بقیه هم پای کار آمدند
در همان روزهایی که بچهها تازه صاحب کلاس درس شده بودند، مجید مجیدی، کارگردان سینما سراغشان آمد. او برای ساخت فیلم تازهاش بهدنبال کودک کاری میگشت که استعداد بازیگری داشته باشد و آوازه کلاس درس خاله سمیرا به گوشش رسیده بود. مجیدی به بوستان دشتستان آمد تا فقط بازیگر نوجوان انتخاب کند، اما با دیدن مشکلات بچهها نتوانست بیتفاوت بماند و از مراکز خیریه و افراد نیکوکاری که سراغ داشت خواست کیف، کتاب، رخت و لباس بچهها را فراهم کنند. کمکم پای آدمهای مهربان زیادی به بوستان دنج و کوچک دشتستان باز شد و عدهای لوازم مورد نیاز بچهها را آوردند، عدهای کمک کردند که برای شاگردان زحمتکش خانم معلم شغل و کاسبی کمزحمتتر و تر و تمیزتر پیدا شود.
عدهای هم با بند و بساط بنایی سراغشان آمدند و به در و دیوار اتاقک باغبانی صفایی دادند. در فضای خالی کنار اتاقک هم کلاس دیگری درست کردند که خاله سمیرا با خیال راحت و بدون نگرانی از کوچک بودن کلاسش هر کودکی را زباله بر دوش میبیند، با مهربانی مادرانهاش به کلاس درس بکشاند. سمیرا نجفی تابستان گذشته ادارات مختلفی را زیر پا گذاشت تا بتواند برای نهاله و تعدادی از شاگردانش که مهاجر افغانستانی هستند، اوراق هویتی فراهم کند. آنها امسال بدون منع قانونی در مدارس دولتی درس میخوانند.