قصههای کهن
کشف هیبت خالق
منکری به امتحان نزد شیخ [بایزید بسطامی] آمد و گفت: «فلان مسئله بر من کشف گردان.» شیخ، انکار در وی دید و گفت: «به فلان کوه، غاری است و در آن غار، یکی از دوستان ماست. از او سؤال کن تا بر تو کشف گرداند!»
منکر، برخاست و به آن غار رفت. اژدهایی دید، عظیم و سهمناک. جامه نجس کرد و بیخود، خود را از آنجا بیرون انداخت و کفش در آنجا بگذاشت و همچنان خدمت شیخ آمد و در پایش افتاد.
شیخ گفت: «تو از هیبت «مخلوق»ی کفش نگاه نمیتوانی داشت؛ در هیبت خالق چگونه کشف نگاه داری؟»
در همینه زمینه :