بخشی چاپ نشده از جلد هشتم رمان «ایرانشهر» نوشته محمدحسن شهسواری
نبرد در خانههای خرمشهر
محمدحسن شهسواری، نویسنده
تاکنون 5جلد از رمان چندجلدی « ایرانشهر» اثر محمدحسن شهسواری توسط انتشارات شهرستان ادب عرضه شده است. این رمان تلاشی است برای خلق اثری سترگ شایسته یکی از مهمترین نبردهای میهنی تاریخ معاصر ایران؛ نبردی که در سوم خرداد1361به آزادسازی این شهر از اشغال انجامید. از شهسواری خواستیم که بخشی از جلدهای منتشر نشده این رمان راکه همچنان در حال نگارش آن است برای مطالعه خوانندگان همشهری در اختیار ما بگذارد. آنچه میخوانید بخشی از فصلهای درگیری قهرمانان داستان با نیروهای متجاوز در خانههای خرمشهر در روزیهای آغاز اشغال این شهر است؛ شهری که در یک برهه از تاریخ ایران به همه این سرزمین تبدیل شد و شادی آزادی آن شادی همه اهالی ایران.
.... راهپله باریک و اندکی تاریک بود؛ پرویز جلو، امید پشت سر و جاوید انتهای همه. جاوید هنوز داشت فکر میکرد چه احمقی است که در همچنین وضعیتی دارد به چنین چیزی فکر میکند که صدای پرحجم عربی حرف زدنی پیچید در راهپله. هیچکدام هنوز هیچ عکسالعملی نشان نداده بودند که نظامی عراقی درحالیکه نصف یک هندوانه دستش بود سینهبهسینهشان شد. از هول نتوانست جلوی خودش را بگیرد. آمد دست به دیوار بگذارد و تکیه دهد که هندوانه از دستش افتاد و تعادلش را از دست داد و کامل افتاد روی پرویز. هر دو قل خوردند و پاهای جاوید و امید را درو کردند و هر چهار نفر پیچیدند به هم.
جاوید در تکان آخر پیشانیاش محکم خورد به لبه پله. کاسه سرش گوم گوم چکش شد. نیرویی وحشی برای حفظ جان به او میگفت الان وقت هیچ کار نیست جز آنکه خودت و رفقایت را نجات بدهی. سنگینی تنی رویش نبود. همه قوایش را در زانوانش ریخت تا بلند شود. شد. چشمهایش را تا جایی که میتوانست باز کرد، تا دوروبرش را بهتر ببیند. تاری و کدری کمی برطرف شده بود. پرویز را دید. تنش زیر عراقی، پاهایش قفل تنش. معلوم بود عراقی دست پرویز را که برده بوده جلوی دهانش، گاز محکمی گرفته. چند قطره خون در حال چکیدن بودن اما پرویز رهایش نکرده بود. امید آن سوتر داشت سعی میکرد با تکیه به دیوار بلند شود. پرویز خفه و کمصدا گفت توله سگا برید کار رو تمومش کنید!
سرنیزه پرویز پایین پلهها جفت هندوانه نشسته بود. عراقی دندانهایش را رها نمیکرد. جاوید حس کرد پرویز دارد تسلیم میشود. دستش در حال سست شدن بود و شد. عراقی فریاد بلندی برای خبر کردن رفقاش کشید.
جاوید خم شد و سرنیزه را برداشت و محکم توی شکم عراقی فرو کرد. امید کامل بلند شده بود. جاوید دستش را کشید. جایی برای احتیاط بیشتر نمانده بود. پلهها را دوتا یکی کردند. همزمان نارنجکی از فانوسقهاش باز کرد و ضامنش را کشید. ابتدای راهرو بودند. دوید. ده متر. هفت متر. پنج متر. شیرجه زد و در چهارچوب در اتاق وسط، نارنجک را پرت کرد توی اتاق و افتاد آن سوی در. وقتی توی هوا بود یک لحظه دید که افسری عراقی مسلح وسط اتاق دارد سمت در میآید. بند ژ۳ زیر تن جاوید گیر کرده بود و خون، پرفشار تنش را بمباران میکرد. صدای فریاد عراقی از توی اتاق آمد. این قدر عربی بلد بود که بفهمد دارد به رفیقش میگوید اتاق را ترک کند. اما خودش در چهارچوب در ظاهر نشد. امید بیدقت رگباری روی چهارچوب در خالی کرد که جاوید خوردن دو، سه گلوله در کنار خودش را حس کرد. معلوم بود که امید بهخودش آنچنان تسلطی ندارد و بالاخره جاوید همان لحظه که توانست روی پاهایش بایستد ترکیدن نارنجک ساختمان را تکانکی داد. امید زودتر از او به چهارچوب در رسید. این بار رگباری خالی کرد توی اتاق.
بعد که صدا خوابید خشکید. امید داشت چه غلطی میکرد؟! چرا داخل اتاق نمیشد؟! جاوید کنارش زد و داخل شد. افسر طوری پرت شده بود انگار به دیوار تکیه داده. معلوم بود وقتی دیده نارنجک توی اتاق افتاده برگشته تا همکارش را نجات دهد. تمام بالاتنه تا زیر گردنش خون بود. صدای خسخس نفسهایش سوهان. صورت و بهخصوص چشمهایش هنوز شفاف بودند و حرکت جاوید را دنبال میکردند. از خدمه تیربار اما چیزی جز تکههای تن و مایع لزجی باقی نمانده بود. جاوید قبل اینکه برود سمت پنجره، به افسر اشاره کرد و به امید که حالا داخل اتاق آمده بود. گفت خلاصش کن! بعد چفیهاش را درآورد و تکان داد. از آن ارتفاع، نیم بیشتر گمرک زیر نگاهش. لحظه هولآوری بود. چون ستون تانک عراقی را دید. پاهایش سست شد. آمد چیزی به امید بگوید که دید رفیقش دست به دیوار گذاشته و تا کمر خم شده و دارد بالا میآورد. جاوید رفت سمت افسر که هنوز نگاهش در تعقیب او بود. ژ۳ را روی تکتیر گذاشت و توی پیشانیاش خالی کرد.
امید با همه تن میلرزید و بالامیآورد. جاوید گفت خوبی کوکا؟ بعد یکهو یاد پرویز افتاد. چه احمقی است. چه خری هستم من!... .