فیلم 23نفر یادگاری از تو
احمد یوسفزاده
از دفترت زنگ زدند، به گمانم پورجعفری بود یا کسی دیگر، یادم نیست. گفت حاجی نامه نوشته به ابراهیم حاتمیکیا که فیلم آن ۲۳نفر را بسازد، نامه را برایت میفرستیم؛ اگر متنش خوب است خبر بده که بفرستیمش. فرستادند، گفتم عالی است.
نمیخواستم این خبر را رسانهای کنم، چندماه هم طاقت آوردم ولی آخرش سماجت یک روزنامهنگار باعث شد از دهانم بپرد که حاجقاسم نامهای به ابراهیم حاتمیکیا نوشته و سفارش کرده فیلم ۲۳ نفر را بسازد. روز بعد فضای مجازی پر شد از این خبر. حاتمیکیا درگیر «به وقت شام» بود یا کاری دیگر، نمیدانم. قسمت نشد که ۲۳ نفر را بسازد، قرعه افتاد به نام مهدی جعفری و چه خوب که افتاد. شهریور ۹۷ بود که همه ما 23 نفر به غیر از سیدعباسمان که از دنیا رفته بود دعوت شدیم برای مراسم کلیدزدن فیلم.
استخبارات بغداد را در کارخانه متروکهای حوالی تهران بازسازی کرده بودند. ۲۳ بازیگر نوجوان، گریم شده و آماده بودند که نخستین سکانس فیلم را بازی کنند. سعید آلبوعبادی، بازیگر نقش ملا صالح توی اتاق بازجویی داشت به سؤالات نیشدار مأمور اداره اطلاعات پاسخ میداد و مهدی جعفری سرش توی ویزور بود که یک نفر از راه رسید و توی گوشش گفت «مهمون داریم!»
مهدی کات داد. بیرون از استخبارات، چند ماشین ایستادند و تو پیاده شدی. مرتضی سرهنگی، مجتبی فراورده و چند نفر دیگر همراهت میآمدند.
نه عوامل فیلم، نه ۲۳ نفر واقعی و نه ۲۳نوجوان بازیگر و نه حتی مهدی جعفری، هیچکس از آمدنت خبر نداشت. چه صحنهای درست شده بود، بازیگران نوجوان را در آغوش کشیدی، بچههای 23نفر اصلی را در آغوش کشیدی، سربازان کابل بهدست عراقی را در آغوش کشیدی و به آنها خسته نباشید گفتی، رفتی نشستی پشت مانیتور، هدفون را گذاشتی روی گوشات و نخستین دیالوگهای فیلم را که تازه ضبط شده بود، گوش کردی، با نوجوانها سلفی گرفتی و برایشان از جبههرفتن نوجوانهای دهه60 خاطره تعریف کردی. ساعتی ماندی و به همه روحیه دادی. میخواستی بروی که یکی از آزادهها یک جلد کتاب آن 23نفر را آورد داد دستت و خواست یادداشتی برایش بنویسی و تو آن جمله قشنگ را پشت جلد کتاب بالای عکس ما که یک خبرنگار در زندان استخبارات بغداد گرفته است، نوشتی: «جان من فدای شما که جانتان را فدای اسلام عزیز کردید، امضا - «قاسم سلیمانی».
آخرینبار که کرمان دیدمت، گفتم: «حاجی فیلم بالاخره ساخته شد، یه وقت بذارید که بیاریم تماشایش کنید»، خوشحال شدی و گفتی «خب خدا را شکر که ساخته شد، منم سر فرصت میبینمش». چند روز قبل از آن سفر بیبازگشت، تهیهکننده فیلم به دفترت زنگ زده بود که میخواهیم حاجی را برای دیدن فیلم دعوت کنیم، گفته بودند انشاءالله بعد از ماموریتی که به خارج از کشور دارند، حتماً وقت میگذاریم.
دریغا که آن فرصت پیش نیامد که نیامد!