• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
پنج شنبه 1 مهر 1400
کد مطلب : 141283
+
-

درناها بالای سرم می‌چرخند

درناها بالای سرم می‌چرخند

  یاسمن مجیدی

نام کوچکم را روی کاغذهای سفید بی‌شماری می‌نویسم و یک به یک آن‌ها را تا می‌زنم. هزاران درنای کاغذی می‌سازم و آن‌ها را در آسمان پرواز می‌دهم. بادهای جهان را صدا می‌زنم و از آن‌ها می‌خواهم درناهای مرا تا رسیدن به آب و خاک دیاری دیگر یاری کنند و در سرتاسر مسیر، بال و پر پروازشان باشند.
دل بسته‌ام به چه؟ به این‌که شاید روزی، کسی، پرنده‌های صلح و دوستی مرا در آسمان بالای سرش ببیند و درخواست مکرر و هرساله‌ی مرا با نوشتن نامی یا سلامی پاسخ دهد و پذیرای من باشد.
روزی نبوده است که چشم از آسمان و افق برداشته باشم. سال‌های سال، در انتظار رسیدن پاسخ ایستاده‌ام. هر روز که می‌رسد به ابرها می‌گویم: «از غرب چه خبر؟ آن سوها کسی درنای مرا ندیده است؟» از خورشید می‌پرسم: «از شرق چه خبر؟ هنوز کسی پیام مرا دریافت نکرده است؟»
فقط به فرستادن درنا بسنده نکرده‌ام. گاهی رنج سفر را هم به جان خریده‌ام و با پای پیاده دنبال انسان‌ها گشته‌ام. اما جست‌وجوها هربار بی نتیجه بوده است. از هر طرف که رفته‌ام به آدم‌ها نرسیده‌ام. انگار که آخرین بازمانده‌ی زمین بوده باشم.
می‌دانم در مسیر رسیدن به یک آرزو نباید ناامید شد. باید هرچند وقت یک‌بار پرده‌ی اندیشه‌های بد را کنار زد و به نور امید اجازه داد تا از پنجره‌ی چشم‌ها به درون انسان بتابد. شاید آن‌ها که درنای مرا دیده‌اند هنوز در ساختن درنای کاغذی به مهارت نرسیده‌اند تا پاسخم را بدهند. شاید زبان مرا نمی‌دانند یا فرصتی برای نوشتن پیدا نکرده‌اند.
با این‌همه، شب‌ها هم‌چنان طاقت‌فرساتر از روز بر آدم می‌گذرد. سکوت، همه‌ی جهان را فرا می‌گیرد و آدم تنهایی‌اش را بیش‌تر حس می‌کند.
در این چند سالی که سرتاسرش به انتظار گذشته است یک شب خواب راحت نداشته‌ام. خواب خوش را از خود دریغ کرده‌ام از ترس آن‌که مبادا بخوابم و در همان ساعت درنایی از راه دور پیدایَش شود و در تاریکی شب مرا نبیند و به همان‌جا که از آن آمده بود برگردد.
گاهی از خودم می‌پرسم: «آیا به‌اندازه‌ی کافی صبر نکرده‌ای؟ گمان نمی‌کنی اگر بنا به رسیدن بود، دست کم نامه‌ای یا سلام ساده‌ای از جانب کسی دریافت می‌کردی؟ تا کی باید منتظر بازگشت درناها بمانی؟»
انتظار! چه‌قدر از مرور این واژه خسته‌ام.
خورشید سر می‌زند و هراسان از خواب بیدار می‌شوم.
- چرا خوابیدم؟ اشتباه کردم. اگر فرصتی از دست رفته باشد، چه؟
دور تا دور خودم می‌گردم تا ببینم نشانه‌ای از حضور کسی می‌یابم یا نه. سرگرم جست‌وجو هستم که ناگهان از دور سایه‌ای شبیه پرنده‌های نقاشی کودکی‌ام می‌بینم. سایه نزدیک‌تر می‌شود و پشت او، پرنده‌های بسیار دیگری دیده می‌شوند. هزاران هزار درنا! درناها، سبک‌بال و آزاد، بالای سرم می‌رسند و گرداگرد من می‌چرخند و هیاهو می‌کنند.
سر از پا نمی‌شناسم. با خوشحالی دنبالشان می‌دوم و فریاد می‌زنم: «صبر کنید! صبر کنید! به من بگویید از کجای زمین آمده‌اید؟ از کدام شهر و دیار؟ از کدام سرزمین؟»
شادی، طبیب است. وقتی می‌رسد روی بال‌های زخمی آدم مرهم می‌گذارد و زخم‌ها را تسکین می‌دهد. رویش مجدد بال‌ها را می‌توانم روی شانه‌ام حس کنم.
کم‌کم از زمین برمی‌خیزم و با درناها به آسمان می‌پرم. هم‌پرواز با آن‌ها سعی می‌کنم نام‌های نوشته‌شده روی بال‌هایشان را بخوانم: سمیع، بصیر، واحد، احد، رحمان، رحیم، اول، آخر. نام‌ها را می‌شناسم. همه متعلق به یک نفرند. یک نفر که در تنهایی مزمن و چندین ساله‌ام نگاهش را روی دنیای کوچکم حس کرده بودم. یک نفر که از ابتدا می‌شناختمش.

وَعَلَّقْتُ بِأَطْرَافِ حِبَالِکَ أَنامِلَ وَلَائِى
و بند کردم به سررشته‌های کرمت انگشتان دوستی‌ام را.
بخشی از دعای صباح امیرالمؤمنین‌ع

 

این خبر را به اشتراک بگذارید