نگهبان ویرانهها
مرضیه اصفهانیالاصل، همسر صادق آهنگران از ایستادگی زنان خرمشهر پشت خط مقدم میگوید
جنگ یکباره وارد خانهها شد و همهچیز را با خودش ویران کرد. صدای آژیر، آهنگ مشترک مردم شهر شده بود. نوعروسان نخستین سالگردشان را در کنار قبرهای همسر شهیدشان برگزار کردند. کودکان و مادرانی که چشمشان برای برگشت پدران و پسران به در خشک شد؛ اینها تنها بخش کوچکی از رنج زنان جنگ است که مرضیه اصفهانیالاصل در گفتوگو با ما به آنها اشاره میکند. او که در زمان آغاز جنگ ۱۶سال بیشتر نداشت هیچ وقت فکرش را نمیکرد که بهترین روزهای عمرش در ویرانی و وحشت بمباران بگذرد. او که صادق آهنگران(همسرش) پای ثابت عملیاتهای کوچک و بزرگ جنگ بود، حالا از حال و روز زنان و کودکان اهوازی در 8سال دفاعمقدس میگوید که چگونه رنج جنگ را زندگی کردند.
وقتی جنگ آغاز شد شما چند سال داشتید؟
من در سال۱۳۴۳ در شهر اهواز به دنیا آمدم. ما ۹فرزند بودیم، ۸دختر و یک پسر که من فرزند پنجم خانواده بودم. زمانی که جنگ شروع شد من تقریبا ۱۶سال سن داشتم و حدود 3ماه قبل از شروع جنگ به واسطه خواهرم با همسرم، صادق آهنگران آشنا شدم و ازدواج کردم؛ یعنی در خردادماه۱۳۵۹ عروسی کردیم.
خب شما در شهر اهواز که هممرز با عراق است زندگی میکردید چطور متوجه شدید که جنگ آغاز شده است، حال و هوای شهر در همان روزهای آغازین چگونه بود؟
من در آن زمان با خواهران بسیجی و زنانی که در زمان انقلاب فعالیت میکردند در ارتباط بودم. در همان زمان یک سفر زیارتی به شهر قم برای ما پیش آمد که حدود ۱۵ الی ۱۶نفر بودیم؛ در راه برگشت بود که متوجه شدیم در مرز تحرکاتی از سوی عراق صورت گرفته است. روز اولی که برگشتیم متوجه شدیم جنگ شروع شده و عراق به ایران حمله کرده است؛ ما چون ساکن اهواز بودیم در متن وقایع قرارداشتیم.
زمانی که من ازدواج کردم همسرم به من گفت که بهواسطه شغلم (پاسدار)، برنامه مشخصی ندارم و هر آن ممکن است من به جایی دیگر منتقل شوم و مشکلی پیش بیاید و مجبور باشم مدتها از شما دور بمانم. این صحبتها را ما از قبل داشتیم اما قبل از این هیچ وقت کسی فکرش را نمیکرد جنگ شود و هنوز درگیر شلوغکاریهای انقلاب بودیم و ترورهای قبل جنگ. بنابراین با شروع جنگ همه ما بهتزده و شوکه شده بودیم. هر روز یک اتفاق بد و خبر بدی از اطراف شهرهای مرزی به ما میرسید و بمبارانهای وحشتناکی که رخ میداد. اوایل جنگ ماههای اول بارداری من بود و مرتب هواپیماهای عراقی میآمدند و دیوار صوتی را میشکستند و یک صدای وحشتناکی شنیده میشد.
یکی دیگر از اتفاقات وحشتناک این بود که شبها خاموشی کامل بود. من بهخاطر دارم که اعلام کرده بودند که شبها برای اینکه دشمن نتواند تشخیص بدهد که اینجا شهر و منطقه مسکونی است حتی چراغهای کوچک آیفون خانهها را بپوشانید؛ یعنی تاریکی محض میشد، ما تمام شیشهها را با نوارهای زرد چسب زده بودیم. شکل خانهها تغییر پیدا کرد؛ پردههای ضخیم، خاموشی محض و ترس از بمبارانهایی که هر آن ممکن بود بر سر ما آوار شود.
اینها قبل از آژیر قرمز بود؛ وقتی این صدا به گوش میرسید دیگر تاریکی و سکوت مطلق بود. بدترین و وحشتناکترین اتفاقی که در مهرماه یا آبان۱۳۵۹ افتاد و مصادف بود با بارداری من، انفجار زاغه مهمات بود؛ یعنی زاغه مهمات لشکر ۹۲ زرهی را منفجر کردند. این انفجار به حدی وحشتناک بود که تمام شهر میلرزید و همه شیشهها شکسته شدند.
در آن زمان تنها زندگی میکردید یا همراه خانواده همسرتان؟
زمانی که ازدواج کردم یکی از شروط همسرم این بود که همراه خانوادهاش زندگی کنیم و ما طبقه بالای خانه پدرش زندگی میکردیم چون خانه بزرگی داشتند. خیلی از اقوام نزدیک که حدودا 6۰، 50نفر بودند هم به منزلشان آمده بودند. معمولا زمان انفجارها به زیرزمین میرفتیم. بعد زیرزمین خانه پدرشوهرم، خیلی بزرگ بود. اغراق نیست اگر بگویم که نزدیک به چندماه همه ما، یعنی این 60، 50 نفر، با هم زیرزمین زندگی میکردیم.
ما وسط زیرزمین را پرده زدهبودیم و خانمها در یک طرف آن میخوابیدند و آقایان در سمت دیگرش. همه زنان بهخصوص مادرهمسرم طی این مدت برای این تعداد از جمعیت غذا درست میکردند. برخی خانوادهها وسیلههایی مثل پتو با خودشان آورده بودند. وقتی جنگ ادامه پیدا کرد و شرایط شهر روزبهروز سختتر شد این روند ادامه پیدا نکرد و برخی از آنها از اهواز رفتند و مهاجرت کردند اما خانواده همسرم و خانواده خودم تا آخر جنگ اهواز ماندیم.
از حال و هوای شهر وقتی جنگ شدت گرفت بگویید. زنان در آن زمان چگونه به رزمندگان کمک میکردند و بیشتر چه فعالیتهایی داشتند؟ بالاخره شما در شهر حضور داشتید و از نزدیک شاهد حضور زنان در پشت خط بودید.
زنان از زمان انقلاب و حتی قبل از شروع جنگ تحمیلی فعال بودند. من خودم به همراه تعداد زیادی از آنها یک دوره آموزشی استفاده از اسلحه را گذرانده بودیم. دورههای نظامی فشرده برای زنان از قبل گذاشته بودند. ما را میبردند میدان تیر آنجا تیراندازی میکردیم؛ یعنی از قبل ما تمام این دورهها را آموزش دیده بودیم اما بعد از شروع جنگ بهخاطر شرایط بارداری که داشتم نتواستم در آن دورهها شرکت کنم. با این حال دورههای آموزشی امدادگری وجود داشت و زنان در زمان جنگ بهطور خیلی فشرده تمام این دورهها را طی میکردند و در زمینههای مختلف که امکان حضورشان بود فعال بودند.
یک گروهی بود به نام «کاروان حضرت زینب(س)» که خدا رحمتشان کند مادر شهید علمالهدی مسئولیت این کاروان را بر عهده داشتند. این کاروان در طول هفته به تمام خانوادههای شهدا سرکشی میکردند. همه اعضا در خانه مادر شهید علمالهدی جمع میشدند و به خانوادههایی که فرزندانشان شهید شده سرکشی میکردند، دعا میخواندند و به آنها دلگرمی میدادند.
همین کاروان یک فضایی درست کرده بودند به نام «چهارخانه» اگر اشتباه نکنم که مقر شستن و آماده کردن لباس رزمندگان بود. همه لباسها و پتوهای خونی رزمندگان را میآوردند در این مقر شستوشو میدادند، بستهبندی میکردند و دوباره به جبهه جنگ میفرستادند. همچنین در همین مکان توسط زنان موادغذایی آماده و بستهبندی میشد؛ درواقع یکی از مهمترین جاهای اهواز که زنان خیلی جدی فعال بودند همین کاروان حضرت زینب(س) بود.
تعداد زنانی که در اهواز مانده بودند زیاد بود؟
چهره شهر بیشتر نظامی شده بود و اکثرا خانوادهها بهخصوص زنان رفته بودند و یا معمولا در خانه حضور داشتند و بیرون نمیآمدند. اگر یک زمانی لازم بود که بیرون از خانه برویم میدیدیم که هیچکس نیست فقط سربازان در شهر حضور داشتند و ما برخی مواقع همراه چند زن دیگر میرفتیم بیرون تا به سربازان روحیه بدهیم که شهر خالی نیست. در آن زمان بیشتر صدای ماشین و آمبولانس شنیده میشد. شهر خیلی خلوت شده بود و در کل تعداد خانوادههایی که در اهواز حضور داشتند زیاد نبود و اکثرشان به شهرهای دیگری مهاجرت کرده بودند.
زنان و خانوادههای رزمندگان و جانبازان در آن زمان چه شرایطی داشتند؟
من زمانی که ازدواج کردم با خانواده دوستان همسرم که همگی تقریبا همسن بودند در ارتباط بودیم و رفتوآمد داشتیم. تقریبا ۱۵خانواده بود که همگی آنها از دوستان نزدیک همسرم بودند و اکثر زنان آنها همسن من، یعنی ۱۷ الی ۱۸ سال داشتند. قرار گذاشته بودیم هر چند وقت یکبار دور هم جمع شویم و غذا درست کنیم و دورهم باشیم اما متأسفانه تعدادی از آنها شهید شدند و زنان و بچههایشان حالا تنها بودند. شهید فرشاد مرعشی یا شهید مجدزاده از جمله افرادی بودند که در این مهمانیها و دورهمیها حضور داشتند و از نزدیک در جریان مشکلات خانواده و همسرانشان بوده و از نزدیک دشواریها را لمس میکردند.
حتی برخی از پاسداران در آن مقطع برای اینکه زن و بچهشان تنها نباشند و یا امکان اجاره یک خانه جدا را نداشتند با خانواده دیگری در یک خانه زندگی میکردند و با همدیگر همخانه میشدند. شهدایی که ما با آنها در ارتباط بودیم واقعا زندگی بسیار عاشقانه و صمیمیای با همدیگر داشتند. ما یک همسایه داشتیم به نام شهید مجدزاده که خیلی با هم صمیمی بودیم و از نزدیک شاهد عشق و علاقه این زن و شوهر بودم. در آن زمان آقایان خیلی اسم همسرشان را به زبان نمیآوردند و بیشتر از کلمه خانم یا حاج خانم و این دست کلمات استفاده میکردند اما شهید مجدزاده به حدی همسرش را دوست داشت که تا از در میآمد، حتی اگر منزل آنها مهمان و مردها بودند، همسرش را به اسم زهرا جان، عزیزم و جانم صدا میکرد و اول همیشه سراغ او را میگرفت. حالا شما درنظر بگیرید این زن جوان یکدفعه همسرش شهید میشود و با یک بچه کوچک در شهر جنگزده تنها میشود؛ این چقدر به روحیه او و این جمعی که با هم صمیمی بودیم صدمه وارد میکند! یا دوستان دیگری که همسرانشان جانباز شدند. درواقع همه ما عزادار میشدیم و با خانوادهها سوگواری میکردیم. روزهای سختی را پشتسر گذاشتیم؛ تا میآمدیم از سوگواری شهید مجدزاده خارج شویم یک خانواده دیگر عزادار میشد.
من تا بعد از به دنیا آمدن فرزند اولم همراه خانواده همسرم زندگی میکردم و تقریبا پسرم که 2سالش که شد ما مستقل شدیم و اینجا تازه شروع مشکلات من بود. تنهایی شاید بزرگترین مشکل زنان آن روزها بود. بعضی روزها پیش میآمد که ما در خانه نان خالی هم نداشتیم. چون منزل ما از مرکز شهر و بازار خیلی دور بود. تنهایی همراه 2بچه واقعا سخت بود. حالا باز شرایط من بهتر بود و خانواده پدرم و همسرم در اهواز حضور داشتند و در سختیها به داد ما میرسیدند اما بودند زنان جوانی که همسرشان شهید شده، خانوادهشان هم در یک شهر و حتی استان دیگر زندگی میکردند؛ اینها واقعا روزهای سختی را در یک شهری که هر آن ممکن بود بمباران شود با یک یا 2فرزند کوچک پشت سرگذاشتند؛ برای مثال شهید زینالدین همسایه خواهر من بود که خانواده زنش در یک شهر دیگر بودند و همیشه تنها بودند که بعد از شهید شدن همسرش، تنهاتر از همیشه آن هم در سن خیلی پایین مسئولیت زندگی را به دوش میکشید.
بزرگترین درس جنگ از نظر شما چه بود؟
جنگ چهره وحشتناکی دارد و ما خاطرات خیلی بدی از آن روزها داریم اما اتفاقات خوب هم داشت. ما تقریبا چند خانواده بودیم و زنان معمولا هوای همدیگر را داشتند؛ مثلا زنان حوزههای نمایندگی به کمک همدیگر میرفتند، همسران ما که اکثر اوقات نبودند. ما در آن زمان با خانواده سردار صفوی که آن زمان فرمانده بودند و یا برخی فرماندهان دیگر در ارتباط بودیم. شاید آن زمان بهترین ایام که توأم با سختی بود، را داشتم. درواقع صفا، صمیمیتها و محبتهایی که بین خانوادهها بود را دیگر در زندگی بعد از جنگ هیچ وقت تجربه نکردم؛ یعنی تا این اندازه هوای همدیگر را داشتند با هم صمیمی باشند و در مشکلات کنار یکدیگر باشند. واقعا زنانی که در شهر اهواز غریب بودند و خانواده خودشان در دیگر شهرها ساکن بودند شرایط بسیار دشواری را پشت سرگذاشتند؛ مثلا اتفاق میافتاد که همسران آنها تا یکماه از جبهه نمیآمدند و دلخوش به تلفنهای گاهبهگاه از سوی همسرانشان بودند.
از دید شما بهعنوان یک زن که در زمان جنگ حضور داشتید و جنگ وارد خانه و زندگیتان شد، بزرگترین ضربهای که جنگ به زنان و خانوادهها زد چه بود؟
من همیشه به بچههای خودم که متعلق به این نسل هستند میگویم واقعیتهای آن زمان و سختیهایی که زنان کشیدند واقعا به تصویر کشیده نشده است. نسل جنگ اصلا با جوانان الان هیچ فرقی نداشته و علایقشان هم متفاوت نبود. آنها نیز مانند جوانان الان عاشق میشدند، دوست داشتند مسافرت بروند و به کارهای موردعلاقه خودشان بپردازند اما جنگ همه این آمال و آرزوها را از آنها گرفت. دختران جوان هم مانند بقیه دوست داشتند ماهعسل با همسرشان بروند سفر یا دست بچهشان را بگیرند مانند دیگر خانوادهها پارک بروند یا خرید کنند اما این امکان فراهم نبود؛ زنان جوانی که پا روی همه علایق خود گذاشتند و آرزوی خیلی چیزها به دلشان ماند. آنها همهچیز را فدای هدفشان کردند؛ برای مثال شاید الان رفتن به پارک یا مسافرت برای خانوادهها و یا زن و شوهر جوان یک امر عادی باشد اما برای ما در آن مقطع آرزو بود. من به یاد ندارم که با همسرم یک روز بچههایم را به پارک برده باشم. خوب است الان ما تاریخ را بخوانیم و در جریان مشکلات و از خودگذشتگی زنان جنگ قراربگیریم.
آن زمان در بحبوحه جنگ شاید ما زنان به خیلی چیزها فکر نمیکردیم یا اصلا فرصت فکر کردن به آنها را نداشتیم. اوضاع خیلی پیچیده و وحشتناک بود اما کمکم که جنگ تمام شد اثرات آن بر روح و روان زنانی که همسران آنها در جبهه جنگ بودند و تمام مسئولیت زندگی بر دوش خودشان بود، آشکار شد؛ مثلا میبینیم زنی که همسرش جانباز است الان مشکلات فراوانی از نظر جسمی دارد و فرسودگیهایی که شاید خیلی به چشم نیامده است.
نبود پدر در خانواده شهدا تأثیرات زیادی روی زندگی فرزندان و همسران شهدا داشته و دارد؛ چه آنها که ازدواج نکردند بعد از همسر شهیدشان و چه آنها که مجدد ازدواج کردند. حتی من معتقدم زنانی که مجدد ازدواج کردند حتی مشکلات بیشتری داشتند؛ ازجمله مشکلاتی که با خانواده شهدا یا حتی خانواده خودشان داشتهاند. زنان شهدا آسیبهایی دیدند که فکر نمیکنم تا آخر عمرشان ترمیم شود. به عقیده من هر سختیای که همسران شهدا میکشند هر کدامشان ممکن است یک شهادت حساب شود. خداوند رحیم است و قطعا سختیهای آنها را میبیند و اجرشان میدهد. شاید الان بزرگترین امیدشان محشور شدن با همسران شهیدشان در آن دنیا باشد.
اگر الان همه در جریان سختیهای مردم و جوانان و زنان آن زمان قراربگیرند خیلی راحت به این انقلاب پشت نمیکنند. از آن سو همچنین مسئولان ما هم یادشان نرود که چه خونهایی ریخته شده و چه رشادتها و سختیهایی کشیده شده تا این نظام به اینجا رسیده است.
شما به سختیها و رنجهای زنان جنگ اشاره کردید که برخی از آنها همچنان درگیر آن هستند. بهنظر شما چه چیزی باعث شد که در آن شرایط زنان تا این اندازه از خودگذشتی داشته باشند؟
یکی از تفاوتهای دفاع مقدس این بود که درواقع یک جنگ اعتقادی بود و مردم همه با اعتقادشان در مقابل دشمن میجنگیدند. روحیه شهادتطلبی داشتند. فرهنگ عاشورا بود که توانست خانوادهها را دلگرم کند تا بتوانند سختیها را تحمل کنند. تا زنان و مادران بیقرار میشدند همه میگفتند حضرت زینب(س) پس چگونه آن همه سختی را تحمل میکرد. واقعا نمیشود تاریخ جنگ را از واقعه کربلا و حادثه عاشورا جدا کرد.
آیا باز حاضرید با وجود همه سختیها دوباره به آن روزها برگردید؟
جنگ، ویرانگر، وحشتناک و خشن است؛ برخی مواقع که تصاویر جنگ را میبینم آرزو میکنم دیگر هیچ وقت جنگ وارد هیچ کشوری نشود. جنگ در آن برهه زمانی به ما تحمیل شد اما اگر باز چنین اتفاقی بیفتد و جنگی به ما تحمیل شود به حدی لحظات زیبای معنوی برای من در جنگ اتفاق افتاد که بعدا هیچ وقت تجربه نکردم، با آغوش باز میپذیریم و برای دفاع از وطنم میجنگم. محبت در زمان جنگ در رأس همه امور بود؛ انگار مردم از دنیا دل کنده بودند و هیچچیزی در این دنیا برایشان ارزش نداشت.