تأسیس کتابخانهی «بهار» در روستای میانآباد طبس
در کویرکتاب، بهارانهای رویید!
گزارش و عکس: سیدسروش طباطباییپور
آغاز ماجرا، اتفاقی غمانگیز بود؛ درگذشت پدر یک خانواده! اما به سرانجامی پرنشاط ختم شد؛ تصمیم بازماندگان برای تأسیس کتابخانهای روستایی مخصوص کودکان و نوجوانان بهجای برگزاری مراسم ختم!
اما ماجرا به این راحتیها هم نبود. یک کتابخانه، تنها به کتاب و قفسه و فضایی مناسب برای چیدمان کتابها احتیاج ندارد؛ عامل اصلی این پروژهی ارزشمند، عشق بود؛ عشق به فرهنگ، عشق به آگاهی و عشق به سرمایههای اصلی هرروستا؛ یعنی کودکان و نوجوانان!
هفتهنامهی دوچرخه، از آنجا که دوست دارد هرکجا عین و شین و قاف حضور دارند، خودش را جا کند، در این پروژهی معنوی هم رد عشق را گرفت و گزارشی عاشقانه از آن تهیه کرد که پیش روی شماست. گزارشی از تأسیس کتابخانهی کودکان و نوجوانان «بهار» در روستای میانآباد، از توابع عشقآباد طبس!
ساعت شش صبح استارت عجیب و غریب اتومبیل به صدا درآمد و در چشمبرهمزدنی مرا در جادهی امامرضاع قرار داد؛ 12ساعت راه پیش رو بود که نیمی از آن در میان شهرها و کوهها و دشتها، همراه با دار و درخت میگذشت؛ و نیمی از آن در دل کویر، بدون کوه، بدون درخت؛ از بیابانی خشک که تنها خارهایش پرچم زندگی را بالا نگه داشته بودند و البته انگار چند نفر شتر و گروهی قوچ و بزمجه و دمجنبانک و... همین!
کتابها را بارِ ماشین من کرده بودند تا آنها را با آرامش، به روستا برسانم؛ آخر همراه کتابها، کلی شیر و پلنگ و خرس و آدمهای جورواجور هم بودند که دلشان میخواست از بچههای میانآباد، دلبری کنند، پس باید هوای دستاندازها و چالهچولههای جاده را داشته باشم. با سرعت مجاز میراندم و گاهی هم بهجای شجریان و چاوشی، پخش ماشین را خاموش میکردم و خودم میخواندم.
همراه با کتابها از پاکدشت به گرمسار رسیدیم و سمنان و دامغان و شاهرود را هم پشت سر گذاشتیم. پس از میامی، باید از جادهی اصلی خارج میشدیم. بوی کویر، عین بوی دریا وسوسهانگیز است، هر دو بزرگاند و دلفریب! با این تفاوت که در یکی موج آب، روی آب سوارمیشود و در دیگری موج آتش روی آتش!
*
به فرمان فرماندهِ گروه، «عباسعلی سپاهییونسی»، شاعر کودک و نوجوان، نیمساعتی با صدای بلند در استراحتگاه ابتدای جادهای که قرار بود مرا از «بیارجمند» بگذراند، خوابیدم؛ البته با صدای بلند خروپف خودم! و سرحال، دل به کویر زدم. حدود سیصد کیلومتر، هیچ آبادیای به چشمم نمیخورد؛ حتی آدمیزادها هم از ترس جانشان، هر نیمساعت به نیمساعت از جادهی بیابانی توران میگذشتند و خلاصه در بخشهای قابل توجهی از مسیر، تنها من بودم و جاده که آن هم گاهی بهخاطر خوابنرفتن من، هی چپ و راست میشد.
در مسیر، مشتاق دیدن کسانی بودم که عزمشان را جزم کرده بودند تا برای انتشار آگاهی قدمی بردارند؛ آن هم در روستایی کویری! به فرمانده که ارادت داشتم؛ اما با خانوادهی زیبای «علیپور» که قرار بود کتابدار روستا شوند، افتخار آشنایی نداشتم؛ و همینطور دلم میخواست هر چه زودتر بچههای کتابخوان روستا را ببینم.
شوق رسیدن به مقصد، گاهی مرا از توجه به مسیر باز میداشت و گاهی هم باعث میشد میخکوب شوم. تابلوی «منطقهی حفاظتشدهی توران» اولین لحظهای بود که به من و کتابها فرمان ایست داد؛ و از میان کتابها، کتاب «رستم و سهراب» چاپ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، ما را یاد گذشتههای دور انداخت و کمی برایمان شاهنامه خواند. دومین توقفگاه بیابانی، وقتی بود که دو فروند عقرب بیترمز، پریدند وسط جاده و تِلکوپلک، بدون اینکه به چپ و راست نگاه کنند، از عرض جاده گذشتند. در توقف دوم، کتاب «عقربهای کشتی بمبک» نوشتهی «فرهاد حسنزاده» و چاپ نشر افق از جعبه بیرون پرید و خودی نشان داد.
گفتم کانون و افق، یاد این افتادم که کتابها از دو انتشاراتی فعال حوزهی کودک و نوجوان، یعنی انتشارات کانون پرورش فکری و نشر افق خریداری شدند که هر دو انتشارات، وقتی رد عشق را در نفس سفارشدهنده یافتند، تخفقفهای عاشقانهای هم دادند. از ترس، تنها جایی که اصلاً فکر توقف به ذهنم نرسید، پای تابلوهایی بود که زیر عکس پلنگ، نوشته بودند: «خطر خوردهشدن توسط پلنگ!» پلنگهای آسیایی که فهمیدم در کنار شترها و قوچهای این منطقه زندگی میکنند و از بودن دراین بیابان لذت میبرند.
*
حدود شش عصر، به میدانی رسیدم که جامی در میان خود داشت و توی جام، کلی سیر بود. انگار نماد عشقآباد و روستاهای اطرافش، همان سیر بود. هرچه زنگ زدم عباسآقا، فرمانده گروه، تحویلم نگرفت. البته نه از سر بیوفایی که از سر پرصدایی! انگار درِ خانهی خشتی که قرار بود به ساختمان کتابخانه تبدیل شود، درست باز و بسته نمیشد و فرمانده بههمراه حسن علیپور، در را از جا کنده و مشغول فرزکاری بودند. وقتی آدرس دقیق دادند، من هم در محل کتابخانهی بهار حاضر شدم و دیدارها تازه شد.
*
همه مشغول کار بودند؛ قرار بود شنبه، کتابخانه افتتاح شود و همه بیقرار! بهخصوص بچههایی که بو برده بودند اینجا چه خبر است و گاهی به بهانههای الکی مثل آببازی، از جلوی قنات روستا که درست از جلوی درِکتابخانه میگذشت، روان میشدند و دستی تکان میدادند و لبخندی میزدند.
گچکاری تمام شده و فرمانده، مشغول ساختن رنگ بود. رییس کتابخانه، یعنی «مریم علیپور» از صد متر آنطرفتر، فلاسک چای را به همراه مخلفات، از خانهشان آورد و با لهجهای زیبا،به من، نهخستهای گفت و چای تعارف کرد. خجالت میکشیدم فنجان چای را بردارم؛ آخر همه لباس کار به تن داشتند و من نه. از تاریکی یکی از اتاقهای کتابخانه استفاده کردم و بعد از پوشیدن لباس کار، غلطک به دست، آمادهی رنگآمیزی شدم.
علیپورها میگفتند: «یک دیوار زرد، یکی آبی، و دیگری سبز! دیوار کتابخانه هم باید بخندد و شاد باشد.» تا نیمههای شب، غلطکها روی دیوار خشتی روان شدند و رنگینکمانی از رنگ پدید آوردند.
تولد کتابخانهی بهار در میانآباد، اما ماجرای دیگری داشت. مریم علیپور، کارشناسیارشد را در رشتهی مشاوره به پایان رسانده و دو سالی است که معلم بچههای کلاس اول و دوم روستاست. او هم از کودکی عاشق کتاب بود: «مدتها بود که دلم میخواست بچههای روستا از نزدیک با شاعران و نویسندگان آشنا شوند؛ و البته دوست داشتم اهالی ادبیات هم روستای ما را بشناسند. بههمین خاطر تلاش کردم تا از طریق فضای مجازی با برخی از آنها ارتباط برقرار کنم. معمولاً هم وقتی در جریان ماجرا قرار میگرفتند، خیلی خوب برخورد میکردند و برای بچههای روستا و از طریق شبکههای اجتماعی، شعر و داستان میخواندند و گاهی هم به آدرس خانهی ما،کتابهایشان را میفرستادند تا آنها را برای بچهها بخوانم.
گاهی تعداد کتابها زیاد بود و چون جایی برای نگهداری نداشتم، آنها را به بچهها اهدا میکردم. تا اینکه یکبار با آقای سپاهییونسی تماس گرفتم و قرار شد یکی از شعرهایشان را برای بچهها بخوانند و با صدای خودشان بفرستند. در همین میان از علاقهی خودم و همسرم به کتاب گفتم و اینکه تلاش ما بر این است که بچههای روستا را هم به خواندن علاقهمند کنیم.
میدانستم که ایشان یکی از اعضای گروه خیر «کارهای خوب» هستند و در زمینهی تأسیس کتابخانههای روستایی فعال هستند. وقتی از نیت ما آگاه شدند، به من اعلام کردند که خانوادهای در تهران، نذری فرهنگی دارند و دلشان میخواهد حدود هزار جلد کتاب، به مجموعهای روستایی اهدا کنند. شنیدن این خبر، ما را خیلی خوشحال کرد و از همان روزها که حوالی عید نوروز بود، دنبال محلی گشتیم برای تأسیس کتابخانه؛ که خدا کمک کرد و همهچیز جفتوجور شد و این شد که میبینید.
*
تابهحال در عمرم، دامدار و کشاورزی به این علاقهمندی و متعهدی ندیده بودم. او هم پس از فراغت از تحصیل در رشتهی کارشناسی حسابداری، موقعیتهای شغلی مناسبی را در تهران، یزد و شهرهای دیگر تجربه کرده، اما برای آبادانی میانآباد، همهی آنها را رها کرده بود.
در طول چند روزی که کار راهاندازی کتابخانهی بهار طول کشید و ما مهمان خانوادهی علیپور بودیم، تا صبحعلیالطلوع میشد، حسنخان، عین برق از خواب میپرید و میگفت: «وای گاوم... گاوم... وقت دوشیدنش رسیده، باید بدوم.... نکنه گاوم اذیت بشه...» و دو ساعت بعد عین برق از جا میجهید که: «وای گوسفندام... ساعت چراشون شده و باید ببرمشون دشت...» و این وایوایها آنقدر در طول روز اتفاق میافتاد که گاهی به گاو و گوسفندان حسنخان، حسودی میکردم. البته ناگفته نماند که او هم مثل همهی اهالی روستا، مهماننواز بود و شیر صبحانه و گوشت ظهرانه و شام شبانهمان در آن سه روز برقرار بود.
او گفت: «یکروز، بعد از چندینبار گفتوگوی تلفنی، آقای یونسی از مشهد، سری به روستا زدند و وقتی از علاقهی ما از نزدیک خبردار شدند، قرار شد برای کتابخانه دنبال محل مناسبی بگردیم. موضوع را با گروهی از اهالی مطرح کردیم تا اینکه «غلامحسین رجبپور»، یکی از اهالی روستای میانآباد، به ما اعلام کرد که دلش میخواهد خانهی خشتیاش را که سالها بلااستفاده مانده، به کتابخانه اهدا کند. همهی اتفاقهای خوب، دست بهدست هم داد تا آن آرزویی که داشتیم، رقم بخورد. ما هم ماجرا را به آقای یونسی منتقل کردیم و از همان روز مشغول کار در محل کتابخانه شدیم. گرد و غبار را از در و دیوار خانهی آقای رجبپور گرفتیم و آنجا را تبدیل به بهشتی کوچک کردیم.»
حیف است که یکی از خاطرههای حسنخان را نخوانید: «در نوجوانی، پدرم، گلهی بزهایش را به من سپرد تا در دشت بچرانمشان. یکبار من هم کتاببهدست، دنبال بزها راه افتادم. قصهی رمان، به جاهای جذابش رسیده و مرا حسابی محو خود کرده بود. تا اینکه یکهو، وسط دشت، فهمیدم که صدای من و کتاب میآید، اما صدای بزها... نه!»
*
قصهی عباسعلی سپاهییونسی هم شنیدنی است که از مشهد، ماجرا را مدیریت کرد تا بدینجا رسید:
«چند سال پیش برای کمک به سیلزدگان، رفتم سیستانوبلوچستان. البته خدا را شکر، خود سیل، خیلی خسارت جانی و مالی نداشت، اما سیل کمک کرد تا محرومیت این منطقه بیشتر به چشم بیاید. در آن یک هفته، کمبودهای فراوانی وجود داشت، اما کمبودی که بیشتر به چشم من میآمد، نبود کتاب بود! احساس میکردم این هدیه، تنها چیزی است که قدرت دارد تا نسل آینده ی این منطقه را تغییر دهد و باعث رشدشان شود. همانجا به ذهنم رسید که چرا بچههای این منطقه نباید کتاب داشته باشند؟
الگویی هم از دوست عزیزم، «عبدالحکیم بهار» در ذهن داشتم که کار تأسیس کتابخانهی روستای «رمین» را از خانهی خودش و از صفر شروع کرد. خلاصه به این نتیجه رسیدم که در روستایی که کتابخانه ندارد، میتوان بدون کمکگرفتن از دستگاههای دولتی و با کمک اهالی و خیرین، برای بچهها کتابخانهای ساده تأسیس کرد...»
فرمانده که از جدا کردن میخ پالتهای چوبی، حسابی خسته شده بود، قبل از اینکه برای ساختن قفسههای چوبی، مشغول شود، زیر سایهی درخت توتِ کنار کتابخانه نشست و ادامه داد:
«به این نتیجه رسیدیم که برای راهاندازی کتابخانهای روستایی، باید سه عامل اصلی وجود داشته باشد:
1. پیداکردن آدمی عاشق از میان اهالی روستا که حاضر باشد بدون چشمداشت و داوطلبانه، در مسیر ترویج کتاب و آگاهی برای بچههای روستا، قدم بردارد.
2. اختصاص یک چهاردیواری ساده برای محل کتابخانه.
3. راهاندازی و تجهیز کتابخانه با استفاده از سادهترین ابزار ممکن.»
اینجا بود که به حسنخان و یکی از اهالی بهنام میثم اشاره کرد که مشغول برش چوبها بودند و ادامه داد:
«مثلاً در کتابخانهی بهار روستای میانآباد، قرار گذاشتیم بهجای خریدن قفسههای پر هزینه، آنها را با چوب همین پالتها درست کنیم و بیشتر مبلغ مورد نظر را برای تأمین کتابهای بهتر هزینه کنیم. یعنی بنای کار بر سادگی است؛ بهشکلی که اگر اهالی روستاهای اطراف به کتابخانهی بهار سر زدند، پیش خودشان بگویند چه ساده، چه راحت! پس ما هم میتوانیم با جعبهی میوه یا چوبهای بلااستفاده، قفسه درست و در روستای خودمان کتابخانهای راهاندازی کنیم.»
سپاهی یونسی کمی هم از راهاندازی گروه «کارهای خوب» سخن به میان آورد که تابهحال، به راهاندازی سومین کتابخانهی روستایی، کمک کردهاند.
*
او ساعت دوازده شب شنبه، بلیت قطار داشت تا به مشهد بازگردد. کارهای دوچرخه هم حسابی مانده بود و من هم باید خودم را فردا به تهران میرساندم. تمام تلاشمان را کردیم تا عصر شنبه، کتابخانه افتتاح شود. آخرین قفسهها را هم تا ساعت شش عصر، به دیوارهای خشتی کتابخانه نصب کردیم و لحظهی باشکوه انتقال کتابها به کتابخانه آغاز شد.
ماشین را جلوی در کتابخانه پارک کردم تا کتابها را دستهدسته، به خانهی جدیدشان هدایت کنم. بچههایی که به عشق افتتاح کتابخانه دور هم جمع شده بودند، آمدند کمک!
عین قطار، از صندوقعقب ماشین تا قفسههای داخل کتابخانه ایستادیم و دستبهدست، سوتزنان و پای کوبان، کتابها را روی شانهی قفسهها نشاندیم و موهای کتابها را نوازش کردیم.
هنوز برق چشمان قطار بچههای روستا را فراموش نمیکنم؛ بچههایی که تا دستهی جدید کتاب، روی دستشان مینشست، فریاد میزدند: «وای کوتیکوتی...»، «گروفالو رو ببینین بچهها...»، «سهراب سپهری رو عشقه...»
بچهها هنوز توی کتابخانه جمع نشده بودند، عین پروانه دور خانم علیپور میگشتند که: «خانوم... امروز هم میتونیم کتاب امانت بگیریم...»
*
بچهها روی موکتهای نو کتابخانه نشستند تا فرمانده، برایشان شعر بخواند و قصه بگوید؛ موکتهایی که شبیه قالی سلیمان، قرار بود آنها را به شهر آرزوها ببرد. بچهها در مسابقه هم شرکت کردند و کتاببهدست، شیرینی خوردند و خندیدند.
*
سپاهی یونسی، اهل کوه است و دوچرخهسواری. درکویر، شعری کوهستانی هم برای بچهها خواند که شنیدنی است:
در دلم رفتنی جوانه زده است
کولهام را دوباره میبندم
کوه یعنی دوباره میرویم
کوه یعنی دوباره میخندم
باز از لابهلای ماشینها
باز از کوچههای خسته و تنگ
میپرم چون عقاب کوهستان
میروم سمت قلههای قشنگ
تکیهدادن به صخرهای سنگین
لذتی شاعرانه و سرشار
چایخوردن کنار بوی علف
لحظهای قشنگ و بیتکرار
دوست دارم هنوز دنیا را
چون که صحرا و کوه هم دارد
بین این روزهای تکراری
ساعت باشکوه هم دارد