• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
پنج شنبه 19 فروردین 1400
کد مطلب : 127639
+
-

قصه شهر/ اسرارِ من

پیام بهاری

دستی به‌صورتم می‌کشم. صورتم همانند جاده‌های خاکی آسفالت نخورده، خشک و ناهموار است. ببخشید خودم را معرفی نکردم. من آریس سرکیسیان هستم. سال‌هاست که در سبزه‌میدان عطاری دارم. البته با 77 سال سن، دیگر زمان بازنشستگی من فرارسیده، اما دل کندن از اینجا برای من کار سختی است. بوی گیاهان دارویی و عطرها همچنان از جادهِ ناهموار من ورود می‌کنند و مرا به وجد می‌آورند. نه‌تنها من، بلکه بی‌شمار مردمی که از سراسر تهران به اینجا می‌آیند تا در این حس خوب شریک باشند. امروز قرار است برای شما از اسرار عطرهای خود بگویم. چرا اسرار کار را فاش می‌کنم؟ دنیا به من و آلنوش، فرزندی هدیه نداده است. پس ارث من وارثی ندارد؛ یعنی کسی مغازه زیبایم را در آینده‌ای نزدیک نمی‌چرخاند. در نتیجه این عطرها بوی فراموشی به‌خود می‌گیرند. حال برای شما می‌گویم؛ شاید روزی بخواهید کاری در این باب آغاز کنید و من شانس آن را داشته باشم تا بتوانم دوباره با بو کردن این عطرها، جانی تازه کنم. فروردین هر سال، من بطری‌های شیشه‌ای که پر از خالی هستند را در جای‌جای تهران قرار می‌دهم و در آنها را باز می‌گذارم؛ از سلسبیل گرفته تا تخت‌طاووس از ویلا تا یوسف‌آباد. بعد منتظر می‌مانم تا بطری‌ها پر شوند. باد بهاری با خود عطر فراوانی را حمل می‌کند. او از کوچه پس‌کوچه‌ها عبور می‌کند و بعد از نوازش صورت‌های مردم، بخشی از خود را به من هدیه می‌دهد. البته من نه به زور متوسل می‌شوم و نه او مقاومتی می‌کند. او با اراده خود و با مهربانی وصف‌ناپذیر، به داخل بطری‌های من می‌رود؛ هرچند من با چند گیاه تزیینی که عطر را به گردن آنها می‌اندازم او را مبرا می‌کنم تا سِرّ من نهان بماند. اشتیاق او برای پرواز در شهر را می‌توانم حس کنم. زمانی که از کنار مردم عبور می‌کند و لبخند ملیح در چهره‌های مردم نقش می‌بندد، او اوج می‌گیرد و رقص‌کنان به پروازش ادامه می‌دهد. حال او می‌خندد؛ همانند کودکی خردسال، که از گرفتن پیشکشی کوچک، به شعف می‌رسد. حقیقت ماجرا و فروش عطرهایم به‌خاطر اوست. این را هم بگویم قرار دادن بطری‌ها در گوشه و کنار شهر به‌خاطر این نیست که او بین مردم بالای‌شهر و پایین‌شهر فرقی می‌گذارد؛ نه، عطر همان عطر است. او با عدالتی منحصربه‌فرد، بین دارا و ندار، پیچ و تاب می‌خورد و وجودشان را نوازش می‌کند و بعد باقیمانده بخشش در هر جایی از شهر را، به من وام می‌دهد. فقط نمی‌دانم چرا این سال‌ها دیگر عطرش کم شده است؟ گویی در آسمانخراش‌های شهرمان، راهش را گم می‌کند یا در ترافیک تهران می‌ماند. شاید مردم امروزی، از تمام وجودشان پذیرای او نیستند و به او کم‌محلی می‌کنند. هر چه هست راز شیشه‌های پرعطر من است؛ باد بهاری من.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید