• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
سه شنبه 16 دی 1399
کد مطلب : 120888
+
-

همسر شهید امر به معروف محله تهرانپارس از زندگی و خاطرات با او می‌گوید

پس از شهادت هم بخشنده بود

پس از شهادت هم بخشنده بود

پریسا نوری

حدود ۳ ماه پیش در یکی از کوچه‌های محله تهرانپارس شهادت سراغ مردی آمد که سال‌ها به دنبال شهادت بود.

او که باور داشت بسیجی نباید با مرگ طبیعی از دنیا برود و نیت شهادت در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) را در سر داشت، آنقدر دلش پاک بود و خالصانه در راه خدا خدمت می‌کرد که شهادت به در خانه‌اش آمد و در دفاع از ناموس پس از درگیری با اراذل و اوباش، به آرزویش رسید.

اما شهادت برای این بسیجی جهادگر که در عمر کوتاه و پر برکتش همه جا به بخشندگی شهرت داشت، پایان راه نبود و پس از آسمانی شدن، با اهدای اعضای بدنش به ده‌ها نفر زندگی دوباره بخشید. به رسم همسایگی هفته گذشته برای دیدار با خانواده شهید امر به معروف و نهی از منکر «محمد محمدی» به محله تهرانپارس رفتیم و با «سمیه وفایی» همسر شهید و چند نفر از اهالی محله، خاطرات شهید را مرور کردیم.

  • خدمت خالصانه در هیئت

شهید «محمد محمدی» سال ۱۳۶۰ در خانواده مذهبی و دوستدار اهل‌بیت(ع) متولد شد و در نوجوانی پدرش را از دست داد. او که تنها پسر خانواده بود، بعد از ازدواج مادر را تنها نگذاشت و زندگی مشترکش را در زیرزمین خانه پدری شروع کرد. برای شنیدن خاطرات همسر شهید به این خانه می‌رویم.

خانه‌ای قدیمی که سر درش پوستر بزرگی از شهید با لبخندی بر لب به مهمانان خوشامد می‌گوید و همسر شهید در اتاقی ساده و بی‌آلایش که با چند قاب عکس شهید و پرچمی عاشورایی تزیین شده پذیرایمان می‌شود. «سمیه وفایی» از آغاز زندگی مشترک و خاطراتش از شهید برایمان می‌گوید: «من و محمد ۱۷ سال پیش در اردوهای جهادی و کارهای فرهنگی مسجد محله با هم آشنا شده و ازدواج کردیم. او به سبک زندگی مذهبی معتقد بود و همیشه بر سادگی و بی‌آلایش بودن تأکید داشت. عاشق اهل‌بیت(ع) بود. تمام زندگی‌اش را وقف این عشق کرده بود. پای ثابت همه هیأت‌ها و مراسم مذهبی بود.

در مناسبت‌های مذهبی و دهه‌های محرم خیلی کم ایشان را می‌دیدیم. خالصانه و بی‌ادعا و گمنام خدمت می‌کرد، به قول دوستان، چراغ خاموش کار می‌کرد. هر وقت در هیأت می‌خواستیم عکس بگیریم، می‌گفت «برید از بقیه عکس بگیرید به من کار نداشته باشید. آشپز هیأت بود.» وقتی می‌خواست دیگ غذای امام حسین(ع) را بار بگذارد، زیارت عاشورا می‌خواند و خالصانه اشک می‌ریخت. شب‌های محرم هر شب حدود ۴۰۰ تا غذا درست می‌کردیم، ۱۰۰ غذا برای هیأت بود و بقیه را هر شب بین یک گروه توزیع می‌کرد. یک شب برای کارتن‌خواب‌ها، یک شب بچه‌های کار، یک شب کمپ ترک اعتیاد و... غذا می‌برد.»

صحبت‌هایش که به اینجا می‌رسد، مکثی می‌کند و در حالی که در گوشی موبایل عکسی از همسر و پسرش بر سر دیگ غذای نذری را نشانمان می‌دهد، می‌گوید: «امسال محرم خیلی عجیب بود. برخلاف همیشه اجازه داد در هیأت چند عکس از او بگیریم. انگار می‌خواست برایمان یادگاری بگذارد. غذاهایش هم خیلی طعم خوبی داشت، همه می‌گفتند محمدآقاچی ریخته توی غذا آنقدر خوشمزه شده...»

  • هزار پرس غذا پخش کرد و گرسنه به خانه آمد

علاوه بر عشق به خاندان اهل‌بیت(ع)، مهربانی و بخشندگی هم از ویژگی‌هایی است که همسر شهید با آنها از او یاد می‌کند: «به همه احترام می‌گذاشت؛ کوچک و بزرگ هم برایش فرقی نداشت. بسیار سفره‌دار و بخشنده بود. بیشتر دوست داشت مهمان به خانه‌مان بیاید تا ما به مهمانی برویم. اگر کسی به خانه می‌آمد نمی‌گذاشت غذا نخورده برود.

به فکر خودش نبود، هر چیزی داشت دلش می‌خواست ببخشد. یکسال اربعین در هیأت هزار پرس غذا پخته بود. یک بخشی را در میدان استخر توزیع کرده بود و چون ترافیک شده بود بقیه‌اش را آورده بود در محله پخش کند. وقتی کارش تمام شد و به خانه آمد گرسنه بود. گفتم «تو هزار تا غذا پختی و پخش کردی، خودت دو تا قاشق نخوردی؟»

سرش را پایین انداخت و گفت «همه را تقسیم کردم.» علاوه بر اینها بسیار خوش سفر بود. ۵ بار به کربلا رفته بود. یکبار دو سال پیش همراهش رفتیم.

در طول سفر هوای همه افراد کاروان را داشت. مراقب بود همه غذا بگیرند، چیزی کم و کسر نداشته باشند و... در عین حال بسیار بذله‌گو و خوش رو بود. با همسفرهایمان شوخی می‌کرد و سر به سرشان می‌گذاشت تا خستگی سفر از تنشان در برود. خیلی با حوصله پا به پای بچه‌ها که آرام قدم برمی‌داشتند می‌آمد. من گاهی خسته می‌شدم و تند راه می‌رفتم و می‌گفتم در فلان عمود می‌ایستم تا بیایید؛ ولی او با صبوری پا به پای بچه‌ها می‌آمد.» نگاهش به پرچم سبزرنگی که به دیوار آویزان شده و دور تا دورش نام چهارده معصوم(ع) نوشته شده، گره خورده و می‌گوید: «امسال به خاطر کرونا قسمت نشد اربعین کربلا برویم در عوض به مشهد رفتیم. این پرچم را از مشهد خرید تا درماه‌های محرم و صفر به دیوار خانه بزنیم. اما چون شهادت ایشان درست یک روز بعد از پایان ماه صفر بود، فرصت نشد آن را بردارد.»

  • اهدای عضو به بیماران 

هرکس شناختی از شهید محمدی دارد معتقد است، روحیه بخشندگی در وجود شهید شعله می‌کشید؛ شعله‌ای که پس از شهادت هم خاموش نشد و در آخرین لحظات زندگی با اهدای اعضای بدنش به بیماران نیازمند خوش درخشید. همسر شهید در این‌باره می‌گوید: «محمد هرکاری از دستش برمی‌آمد برای همه انجام می‌داد. هر چیزی که داشت می‌بخشید، آنقدر دست بده داشت که بعد از شهادتش هم بخشندگی‌اش کامل شد و قسمتش شد که اعضای بدنش را به بیماران بسیاری ببخشد.»

  • با لبان تشنه به شهادت رسید

شهید «محمد محمدی» ۲۷ مهر امسال در حمایت از بانویی بی‌دفاع با جمعی از اراذل و اوباش درگیر شد و در چند قدمی خانه جلو چشمان حیرت زده همسر، فرزندان و اهالی محله در خون پاکش غلتید. هر چند یادآوری و بازگویی این حادثه تلخ برای شاهدان دشوار است، اما حاصل سال‌ها همراهی و زندگی با مردی که لحظه لحظه عمرش را به عشق به شهادت گذرانده و آماده اعزام به سوریه و دفاع از حرم بوده، آرامش و یقینی است که در نگاه و رفتار همسر شهید موج می‌زند وقتی از روز حادثه برایمان می‌گوید: «عصر بود، در خانه نشسته بودم که دیدم در خانه را به شدت می‌کوبند. در را باز کردم دیدم بچه‌ها هراسان و مضطرب هستند.

پرسیدم‌چی شده؟ پسر کوچکم امیررضا که همه صورتش غرق اشک بود، از ترس زبانش‌بند آمده بود و حرف نمی‌زد. احمدرضا پسر بزرگم گفت «مامان! بیا بابا را با چاقو زدند...» سراسیمه خودم را به کوچه رساندم.

دیدم همسرم غرق خون در پیاده‌رو افتاده. به سختی حرف می‌زد. بریده بریده گفت «دارم می‌سوزم... تشنه‌ام... آب بدهید...» با کمک همسایه‌ها محمد را به بیمارستان رساندیم، اما حدود ۲ ساعت بعد جلو چشمان حیرت زده ما با لبان تشنه به شهادت رسید. وقتی بیمارستان بودم بچه‌ها از خانه دائم زنگ می‌زدند و حال پدرشان را می‌پرسیدند. من هم دلداری‌شان می‌دادم و می‌گفتم زخم بابا را پانسمان می‌کنیم و می‌آییم. بچه‌ها به خیال اینکه بابایشان به خانه می‌آید برایش رختخواب پهن کرده بودند که وقتی آمد به خانه استراحت کند؛ اما افسوس که پدرشان هیچ‌وقت برنگشت.» خانه خالی است. از مادر سراغ بچه‌ها را می‌گیرم. می‌گوید: «بچه‌ها خانه مادربزرگشان هستند. نمی‌خواهم از مرور خاطرات و بازگویی روز حادثه آزرده شوند.»

  • با سربلندی و افتخار رفت 

احمدرضای ۱۱ ساله و امیررضای ۹ ساله که از خردسالی پا به پای پدر به هیأت می‌رفتند، سینه‌زنی و عزاداری برای اهل‌بیت(ع) را کنار پدر یاد گرفته و همه جا همراه و مرید پدر بودند حتی آن روز شاهد آن حادثه تلخ بودند، با جای خالی پدر چه می‌کنند؟ مادر می‌گوید: «بچه‌ها به سنی رسیده‌اند که مفهوم شهادت را درک می‌کنند.

روز تشییع پدرشان جمعیت زیادی آمده و خیابان سراسر قفل شده بود. بچه‌ها وقتی شکوه و عظمت مراسم تشییع پدرشان را دیدند، به ارزش بالای کار پدرشان پی بردند و این دلگرمشان می‌کند که با نبود پدر کنار بیایند؛ اما اگر پدرشان به مرگ طبیعی از دنیا رفته بودند، مطمئناً بچه‌ها الان آرام و قرار نداشتند.» حرف‌های خانم وفایی که به اینجا می‌رسد مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: «در این مدت خیلی از شخصیت‌های کشوری به دیدارمان آمدند. برای تشییع هم آشنا و غریبه همه آمده بودند. خیلی شلوغ بود. از همه جا به ما زنگ می‌زدند تسلیت می‌گفتند.

مقاماتی که به دیدارمان آمدند می‌گفتند از لبنان و فلسطین و چند کشور خارجی زنگ زدند و می‌پرسیدند «داستان این شهیدچی بوده؟» یکی از آشناها از ایتالیا عکسی فرستاده بود که بنر عکس شهید را به دیوار زده بودند. با وجودی که به خاطر کرونا محدودیت برگزاری مراسم بود، همزمان با مراسم تهران در شهرستان‌ها هم برای شهید مراسم گرفته بودند. من فکر می‌کنم به خاطر اخلاصش بود که این‌طور با سربلندی و افتخار رفت. به خاطر کارهایش بود که خدا این‌طور بلند و عزیزش کرد. این موضوع به من و بچه‌ها آرامش می‌دهد.»

این خبر را به اشتراک بگذارید