• یکشنبه 29 مهر 1403
  • الأحَد 16 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Oct 20
پنج شنبه 13 آذر 1399
کد مطلب : 117618
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/ERX50
+
-

گاهی باید چشم‌ها را بست...

طوبا ویسه:

پاییزجان، سلام
 من این‌جا هستم. پشت پنجره از طبقه‌ی ششم این ساختمان دارم شما را می‌بینم که نارون‌های خیابان را زیبا کرده‌اید. من این‌طور که متوجه شده‌ام، دیگر از قرنطینه بیرون نمی‌آییم، بلکه از یک قرنطینه، وارد قرنطینه‌ی دیگر می‌شویم.
 از اواخر سال گذشته که متوجه شدیم پای کرونا به کشور ما هم باز شده است، از همان‌روزها فکر می‌کردیم فوق‌فوقش یک ماهی هست و می‌رود. نرفت... گفتیم تابستان که بشود، هوا که گرم بشود، گورش را گم می‌کند؛ نکرد... هرروز قوی‌تر شد و ما ماندیم.
 یک نفر در اینستاگرام نوشته بود: «کرونای عزیزم، یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی... از این پس همه‌چیز جهان تکراری است. پس گورت‌ را گم کن!» البته اصل این کلام از «نیما یوشیج»، شاعر بزرگ ایرانی است که برای یک‌سالگی فرزندش نوشته بود: «پسرم؛ یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی... از این پس همه‌چیز ِجهان تکراری‌ست.»
به‌هرحال این حالت قرنطینه، بدجوری حال ما را گرفته است.
 پاییزجان، چندوقت پیش مادرم داشت کتابی می‌خواند. او می‌گفت: «این کتاب درباره‌ی یک خانواده در جنگ‌جهانی دوم ‌ است که ازترس سربازان آلمانی‌ در زیرزمینی کوچک و بدون نور، روزها و ماه‌ها مخفی شده ‌بودند.» مادرم می‌گوید: «این خانواده، قبل‌تر در یک خانه‌ی بزرگ و زیبا با پنجره‌های پرنور زندگی می‌کردند. مادر خانواده برای این‌که این وضع را برای فرزندانش قابل تحمل کند، به فرزندانش می‌گفت: چشم‌هایتان را ببندید و به چیزهای زیبا فکر کنید. می‌گفت مثلاً ما در کنار دریا هستیم که آسمانش صاف و آفتابی است. نور زیبایی همه‌جا را روشن کرده است. ما داریم از زیبایی دریا لذت می‌بریم... این ابتکار عمل مادرخانواده، خیلی کمکشان کرده بود تا بچه‌ها وضعیتشان را تحمل کنند.»
پاییزجان، حالا بعضی وقت‌ها که به کرونا  فکر می‌کنم و به این‌که‌ دیگر نمی‌توانم به مدرسه بروم و دیگر نمی‌توانم با دوستانم بعد از مدرسه، کلی پیاده‌روی کنم و بستنی بخورم و چه و چه و چه... چشم‌هایم را می‌بندم و به چیزهای خوب فکر می‌کنم. مثلاً تصور می‌کنم که کرونا نیست و ما در یک پارک پردرخت با دوستانم ورزش می‌کنیم. یا فکر می‌کنم در حیاط مدرسه نشسته‌ام و ساندویچ‌های فلافل بوفه‌ی مدرسه را با سس قرمز گاز می‌زنم. یا مثلاً دوشنبه روز آش است و بوفه‌ی مدرسه، آش می‌دهد. یک کاسه آش‌رشته‌ی داغ خریده‌ام و می‌خورم... آره پاییز جان؛ گاهی باید چشم‌ها را بست و به چیزهای خوب فکر کرد.



 

این خبر را به اشتراک بگذارید