اگر شما نبودید دوچرخه چه داشت غیر از رکاب و زین و فرمان و چند صفحه؟! با دوستی شماست که دوچرخه هست. اصلاً دوچرخه با شما دوچرخه است، با شما و کلمهها و حرفها و حسها و خاطرهها و یادگاریهایتان. ممنون که هستید و برای دوچرخه مینویسید.
در شمارهی قبل آثار رتبههای اول و دوم مسابقهی «یک حرف از هزاران» را خواندید و در این شماره هم آثار رتبههای سوم این مسابقه را میبینید. بقیهی آثار این مسابقه نیز به تدریج در صفحهی چشمهها منتشر خواهند شد.
دوچرخه نه، باغبون دل!
روی چمنهای نمخورده، روبهروی کتابخانه نشسته بودیم. من علفهای کنارم رو میکندم و آوا غرق بود در کتاب «جستوجوی زمان از دست رفته»... اونقدر غرق بود که خودم رو پاروزنان بهش نزدیک کردم و گفتم میشه باهام صحبت کنی؟
نگاهی بهم انداخت و تق، کتاب رو محکم بست. نفس عمیقی کشید و گفت: «میگن با خوندن این کتاب زندگی آدم به دو قسمت تقسیم میشه. تا حالا شده با یه اتفاق زندگیات رو به دوقسمت تقسیم کنه؟ »
میدونی دوچرخه، اون لحظه داشتم به تو فکر میکردم.تا قبل از آشنایی با تو همیشه نوشتههام در دفتر خاطراتم محبوس بودن یا خلاصه میشدن توی دفتر انشا، اما تو به نوشتههام امید، هدیه دادی. انگیزهای شده برای طیکردن مسیر برای انجامدادن کاری که دوستش دارم. سرراهم ایستادی و بهم یه بادکنک دادی تا ابرها پرواز کنم...
«کجایی دختر؟ یه سؤال ازت کردما!»
آب دهنم رو قورت دادم و صدام رو صاف کردم جوری که میخوام یه خبر مهم رو اعلام کنم: «راستش من قبل ازپیدا کردن دوچرخه اصلاً زندگی نداشتم. شنبه و پنجشنبه برام فرقی نداشت، ولی الآن روزهای هفته خلاصه میشه بین چندتا برگ کاغذی، بین چهارتا خط، بین دوتا کلمه...»
اگه تا شب براش از تو میگفتم بازم وقت کم بود. تو باغبونی دوچرخه.باغبون دلم، باغبون رؤیاهام. هرپنجشنبه آبیاری میکنی اقاقیای بنفش قلبم رو... هرس میکنی افکار زرد و پژمرده ذهنم رو و چه خوبه روزی که با تو شروع بشه.
نگین زمانی، 17ساله از تهران
دنیای با تو
دوستجانم، روزهای قبل از تو را به یاد دارم، ولی خیلی کمرنگ. روزهای قبل از تو مفهومی نداشت. روزها شب میشدند و شبها روز. روزهای قبل از تو پنجشنبهها روال عادی داشت و من تا صبح دلم برای تو تنگ نمیشد. دلم برای دیدنت غنج نمیرفت. از کنار کیوسکها به سادگی میگذشتم و حتی عطرت به مشامم نمیرسید.
دست به قلم میشدم، اما نمیدانستم نوشتههایم را چه کسی میخواند و با کی درددل کنم. تو نبودی و جای خالیات در نوشتههایم خودنمایی میکرد. دلم نمیخواهد روزهایی را که نوشتههایم بیهدف در کوچه پسکوچههای شهر قدم میزدند و قلهای وجود نداشت تا به آن برسند به یاد بیاورم.
اما دنیای با تو عالمی دارد. من با روزهای بعد و با تو زندگی میکنم.
زهرا آهنگران، 17ساله از تهران
دوچرخهی چهار فصل
هزارمین شمارهی دوچرخه را که دیدم، جیغ کشیدم و بالا پریدم. باورم نمیشد تو، ۱۰۰۰ شماره کنار نوجوانهای این سرزمین بودهای و هزاربار آنها را عاشق نوشتن و خواندن کردهای. تو در بهار، عطر بهارنارنج و شکوفهی سیب به لباس کاغذیات میزنی. در تابستان به خوشمزگی هندوانهای. در پاییز با کولهباری از برگ زرد و نارنجی، نوید ماه مهربانی را میدهی و در زمستان به من و آدمبرفیام، گلولهی برف پرت میکنی. تو دوچرخهی چهار فصل منی، همیشه با من و کنار منی.
میگویند کلمات معجزه میکنند و این حقیقت است چون تو هزار شماره است که در دل و جان نوجوانان هستی. تو را باید با شوق ورق زد، مثل کتابهای تازهای که بوی نویی کاغذ را میدهند. دوچرخهجان، تو مثل همیشه با دلت بنویس و ما با گوش جان میشنویم و میخوانیم.
پریساسادات مناجاتی، 17ساله از کرج
گل من، جایی میان ستارهها
دوستجانجان، دوچرخهجان،
مدتی است که کمتر برایت مینویسم؛ اما مدیونی اگر فکر کنی فراموشت کردهام! کتابهای قطور تست، کتابخانهام را پر کردهاند، ولی نشانکتابهایی که بهم دادی، لابهلای کتابهای تست به من چشمک میزنند و من ناخودآگاه لبخند میزنم، به پهنای صورتم.
سال آخر نوجوانیام روی دور تند میگذرد، ولی تو هر سال به ما آرزو هدیه میکنی. انگار با کارتتبریکت فریاد بزنی همیشه میتوان آرزو کرد! میتوان به فردایی روشن فکر کرد!
بعضی روزها به خودم فکر میکنم و متوجه میشوم تغییر کردهام. انگار تکههایی از من خودشان را بروز میدهند؛ همانهایی که قبلاً زیر لبخند کودکانهام مخفی شده بودند. گاهی با یک من جدید با خودم روبهرو میشوم؛ انگار کسی را میبینم که هرگز نشناختهام! این من جدید گاهی مرا میترساند، گاهی از او خوشم میآید، گاهی عصبانی است و گاهی بیحوصله، اما همهی اینها منم! روزی میرسد که بتوانم این من را دوست داشته باشم؟
خدا میداند چهقدر دلم برای همهچیز تنگ شده؛ از دست دادنی معمولی با دوستی صمیمی تا خوشخوشک به سمت کتابخانه رفتن و ساعتی از این دنیای شلوغپلوغ فاصله گرفتن. اما این فاصلهها به من یاد داد که اگر دوستی باشد، راه ارتباط را پیدا میکنی! از پشت صفحهی کوچک گوشی یا تنها با کلمات یا صدا، حتی همین که به آسمان نگاه کنی و مثل شازده کوچولو بگویی: گل من یه جایی میون اون ستارههاست!
هر لحظه که به یادت میافتم فکر میکنم چهقدر خوشحالم که تو را میشناسم، از ته ته ته دل!
فاطمه موسوی، 17ساله از کرج
عطر نعنا و ریحان
یلدا بود. نوشتم برای دوچرخه و فرستادم. خودم را زیر قطرههای باران به اولین دکه رساندم، وقتی فهمیدم آنچه از دلم برآمده بر دل دوچرخه نشسته. به گمانم آن یلدا گرمتر از سالهای قبل بود.
برای من دوچرخه ضمیمه نیست، که اصل است. سبک است. این همراه چندین و چندساله به من و همسالانم آموخت آنچه بر کاغذ میآوریم ارزشمند است و خواندنی.چرخ های دوچرخه چرخید و چرخید و پر پرواز برای قلمم و امید به نوشتن را برایم هدیه آورد.
هورسا معظمی گودرزی، 16ساله از تهران
آثار رتبههای سوم مسابقهی ویژهی شمارهی 1000
یک حرف از هزاران
در همینه زمینه :