تنهایی کتاب در هیاهوی بازار
گشتوگذاری در راسته قدیمی کتابفروشان تهران که چند سالی است حال و روز خوشی ندارد و اهالی کتاب فراموشاش کردهاند
مرتضی کاردر :
تاکسیها راهی برای ورود به خیابان سنگفرششده ندارند و موتورها و ونهای مخصوص و خودروهای روباز، مسافران را جابهجا میکنند. وارد خیابان که میشوم سردر مدرسه دارالفنون از دور، خودنمایی میکند. مردان مشکوکی که در گوشهوکنار خیابان ایستادهاند و به دیوار تکیه دادهاند خودشان را آرامآرام نزدیک میکنند و زیر لب میگویند: «دارو، دارو، داروهای نایاب». سنگفرش خیابان را در صبح یکی از روزهای پایان سال قدمزنان به پیش میروم. اینجا خیابان ناصرخسرو است؛ یکی از قدیمیترین خیابانهای تهران؛ خیابانی که زمانی مرکز تهران بوده؛ خیابانی که از دارالفنون شروع میشود و به بازار بزرگ تهران میرسد؛ یک طرفش ساختمان بزرگ وزارت داراییاست و کاخ گلستان و شمسالعماره و طرف دیگرش در تسخیر فروشگاههای لوازم آرایشی و الکتریکیهاییاست که میدان توپخانه را رد کردهاند و خود را از لالهزار به اینجا رساندهاند. پیادهرو خیابان نیز در قرق داروفروشهاست که رهگذران سرگردان را ورانداز میکنند و اگر بدانند برای پیداکردن دارویی نایاب پا به این خیابان گذاشتهاند دورهاش میکنند.
همه میآیند عکس میگیرند و میروند
ازدحام آدمهایی را که در شلوغیهای روزهای آخر سال به ناصرخسرو آمدهاند، رد میکنم و وسط مغازههای لوازم آرایشی و رستورانهای قدیمی و جدید، نخستین کتابفروشی را میبینم. یکی از معدود کتابفروشیهایی که در خیابان اصلی ناصرخسرو قرار دارد کتابفروشی مرویاست. سعید تقیپور، کتابفروشی انتشارات مروی را اداره میکند. میگوید: «اینجا از سال1335 کتابفروشی بوده است. 60سال است که اینجا کتابفروشیاست. قبلا انتشارات سعدی اینجا بود؛ بعد پدرم اینجا را خرید و ما آمدیم اینجا. از سال57 اینجا هستیم. چند سالیاست که من کتابفروشی را اداره میکنم. زمانی کتابفروشیهای این راسته تا لالهزار هم امتداد پیدا کرده بودند. کتابفروشی فرخی، کتابفروشی سعیدی، کتابفروشی اسکندری... همه این کتابفروشیها در لالهزار بودند. اوج رونق اینجا به سالهای انقلاب برمیگردد و دهههای50 و 60؛ در دهه70 کمکم اینجا از رونق افتاد و کتابفروشیها یکییکی رفتند. الان فقط در انقلاب و کریمخان کتابفروشیها رونق دارند. ما آنجا هم شعبه داریم اما تعطیل است». آخرش با خنده میگوید: «الان فقط برای گزارش و عکاسی میآیند اینجا؛ از هموطنان تا توریستهای خارجی. همه میآیند عکس میگیرند و میروند؛ کسی دنبال کتاب نمیآید».
ناصرخسرو، کوچه حاجنایب
ناصر خسرو، کوچه حاجنایب؛ عبارتی که زمانی پشت بسیاری از کتابهای مذهبی به چشم میخورد. کوچه حاجنایب زمانی قطب کتابهای مذهبی ایران بود. 100سال پیش، زمانی که حاج رضا نایب کتابفروش قمی به این کوچه آمد و کتابفروشی قمی را در اینجا بنیانگذاشت فکر نمیکرد که این کوچه در دهههای 40و50 به مرکز کتابفروشیهای مذهبی ایران، تبدیل و نزدیک به 100کتابفروشی در این بنبست کوچک دایر شود. آنزمان لابد کسی هم گمان نمیکرد که روزگاری این کتابفروشیها یکییکی از رونق بیفتند و تعطیل شوند و جای خود را به فروشگاههای لوازم آرایشی بدهند.
اینجا چراغی روشن است
پاساژ مجیدی در کوچه حاجنایب زمانی یکی از پررونقترین پاساژهای کتاب ایران بود و محل آمدوشد بزرگانی مثل علامه بدیعالزمان فروزانفر و استاد شهیدمطهری و آیتالله سیدمحمود طالقانی و استاد محمدتقی جعفری و بسیاری دیگر.
حالا مغازهها یکیدرمیان باز است و از آمدوشد مشتریان خبری نیست. بسیاری از مغازهها خالیاست و عبارت «سرقفلی این مغازه واگذار میشود» روی در بسیاری از آنها به چشم میخورد. به طبقه دوم پاساژ میروم. تنها 2کتابفروشی در طبقه دوم باز است. وارد کتابفروشی مرتضوی میشوم. حجتالاسلام بیوک چیتچیان ـ صاحب انتشارات مرتضوی ـ یکی از قدیمیترین کتابفروشهای پاساژ مجیدیاست. آقای چیتچیان گوشه کتابفروشی نشسته است. چیتچیان از زمان تحصیل در نجف کتابفروش بوده و انتشارات مرتضوی (مکتبه مرتضوی) را با مشورت شهید محراب آیتالله سیداسدالله مدنی در نجف دایر کرده است. بعدها به ایران آمده و انتشارات را به بازار تهران آورده است.
آقای چیتچیان ـ پدر حمید چیتچیان؛ وزیر سابق نیرو ـ چند سالیاست که نودسالگی را پشت سر گذاشته است اما همچنان هر روز پلههای پاساژ مجیدی را بالا میآید و خودش را به کتابفروشی میرساند تا چراغ کتابفروشی مرتضوی روشن بماند. چیتچیان از خاطرات نجف میگوید؛ از مشتریان کتابفروشیاش مثل آیتالله خویی و آیتالله حکیم. مشتریها میآیند و کتاب میخواهند. آقای چیتچیان بهسختی میتواند از جایش بلند شود؛ مشتریها را راهنمایی میکند تا خودشان بروند و کتابها را بردارند.
منتظرم تا این کتابها تمام شود و بروم
کتابفروشی دیگر طبقه دوم، انتشارات غدیر است؛ ناشر مجموعه بزرگ الغدیر علامهامینی. اما در کتابفروشی، از الغدیر و ناشری که زمانی مجموعه 22جلدی الغدیر را چاپ کرده است، خبری نیست. بیشتر قفسههای کتابفروشی را جزوههای درسی حوزوی پر کرده است. پیرمرد با لهجه آذریاش میگوید: «من 39سال است که اینجا هستم». وسط صحبتمان چند نفر میآیند و جزوه میخواهند و پیرمرد مشغول راهانداختن مشتریها میشود؛ «همه بستند و رفتند. من هم کتاب نمیخرم؛ فقط میفروشم. منتظرم که این کتابها تمام شود و بروم.»
قفسههای بزرگ خاکآلوده
سالهای سال یکی از مقصدهای اصلی بسیاری از مخاطبان کتابهای مذهبی، کتابفروشی علمیه اسلامیه در انتهای بنبست حاجنایب بود اما حالا کتابفروشی بزرگ کوچه حاجنایب تعطیل است. از پنجره نگاهی به کتابفروشی میاندازم. انبوه قفسههای کتابفروشی خاک گرفته است. بعضی از آنها همچنان پر از کتابهای قدیمی آشنای انتشارات است و بسیاری از قفسهها خالیاست. از ناشری که برای نخستین بار کتابهایی مثل «ارشاد» شیخ مفید و «امالی» شیخ صدوق و «مجمعالبیان» طبرسی و «تفسیر المیزان» را منتشر کرده است، جز یک تابلوی رنگورورفته و قفسههای بزرگ خاکآلوده و کتابهایی که دیگر کسی به سراغشان نمیآید چیزی باقی نمانده است. کسبه همسایه میگویند که عصرها یکیدو ساعت کتابفروشی باز است و مرا به شعبه دیگر علمیه اسلامیه که در خیابان ناصرخسرو است، راهنمایی میکنند. از کوچه حاجنایب بیرون میآیم و به آن طرف خیابان میروم. از کنار شمسالعماره میگذرم. زمانی ناصرالدینشاه دستور داده بود که عمارت بلند شمسالعماره را در ضلع شرقی کاخ گلستان بسازند تا از آنجا بتواند همه تهران را ببیند. حالا اگر آلودگی هوای تهران اجازه بدهد و کسی بتواند از شمسالعماره بالا برود فقط میتواند چندصدمتر جلوتر را ببیند. آنقدر ساختمان بلندمرتبه در تهران ساخته شده که شمسالعماره در میان آنها گم است.
دیگر کسی ذبیحالله منصوری هم نمیخواند
شعبه دیگر کتابفروشی علمیه اسلامیه را بهسختی پیدا میکنم؛ نه تابلویی دارد، نه نشانی از کتابفروشی. در انتهای خیابان ناصرخسرو است. بیشتر مغازه را مهر و تسبیح و لوازمالتحریر و... پر کرده است. پیرزنی برای خرید مهر آمده است. صبر میکنم تا آقای کتابفروش کارش را راه بیندازد و برود. پیرزن مهرهای مختلف را یکییکی میبیند و دستآخر یک مهر 3000تومانی انتخاب میکند و میرود. آقای کتابفروش نگاهم میکند. میپرسم: «شما با علمیه اسلامیه کوچه حاجنایب نسبتی دارید؟». میگوید: «پسرعمو هستیم ولی جداییم». میپرسم: «کتابهای انتشارات علمیه اسلامیه را دارید؟». میگوید: «بعضیها را داریم، بعضیها را نداریم. کسی سراغشان نمیآید».
توضیح میدهم که میخواهم گزارشی از وضعیت کتابفروشیهای ناصرخسرو تهیه کنم. میگوید: «قبلاً تهیه کردهاند. خیلی تهیه کردهاند. همانها را بگیرید، خیال خودتان را راحت کنید. خودتان را به زحمت نیندازید. خانه کتاب گزارش مفصل تهیه کرده. آقای نصرالله حدادی گزارش مفصل تهیه کرده»!
سیدمحمدباقر کتابچی اکنون مدیر کتابفروشی علمیه اسلامیه است؛ یکی از فرزندان خانواده بزرگ کتابچی که انتشارات علمیه اسلامیه و انتشارات کتابچی، از آن این خانواده است. باقر کتابچی درباره سرگذشت کتابفروشیهای ناصرخسرو میگوید: «جدّ ما در تیمچه حاجبالدوله کتابفروشی داشت؛ بعد، همه ما به ناصریه رفتیم؛ یعنی ابتدای همین خیابان، بعد از کاخ گلستان... تا زمانی که آنجا را خراب کردند و وزارت دارایی را ساختند. بعد آمدیم اینجا. عموی ما رفت در کوچه حاجنایب و ما آمدیم اینجا. کتابفروشیهای زیادی اینجا بودند؛ حقیقت تبریز بود، معراجی بود، خیام بود، دانش بود، مروج بود، امیرکبیر بود، کانون کتاب بود، سعدی بود، برهان بود، علمی بود، جاویدان بود... . خیلیهایشان همینجا چاپخانه داشتند، صحافی داشتند. حالا همه رفتهاند و ما ماندهایم».
سر درددلهای محمدباقر کتابچی باز شده است؛ «ما کتابهای افراد زیادی را منتشر کردهایم اما خیلی از آنها در سالهای بعد جزو نویسندههای مشهور شدند یا اینکه مقام و منصب دولتی گرفتند و رفتند کتابهایشان را با ناشران دیگر منتشر کردند. باید میرفتیم شکایت میکردیم اما که بود که برود شکایت کند؟ در سالهای پس از انقلاب، ناشران دولتی کتابهای مذهبی قدیمی را تجدید چاپ کردند یا با تصحیحها و ترجمههای تازه منتشر کردند.»
با این همه کتابچی مشکل نشر را صرفا محدود به این اتفاقات نمیداند؛ «مشکل اصلی اینجاست که دیگر کسی سراغ کتاب نمیآید. ماه محرم که میشد بخش زیادی از درآمد ما از فروش مقاتل بود اما محرم این چند سال کسی سراغ مقتل هم نمیآید؛ مجبوریم که مثل بقیه پرچم و بیرق و علم بیاوریم که سرمان گرم باشد. اصلا فقط بحث کتابهای مذهبی نیست؛ کسی دیگر کتابهای ذبیحالله منصوری را هم نمیخواند! مجموعه این اتفاقات اوضاع انتشاراتیهای ناصرخسرو را به اینجا کشانده است. حالا هم که فقط همه میآیند از ما گزارش میگیرند.»
کتاب، زندگینامه خاندان ماست
«اگر بگویم با 2شعبه گاهی روزی هزار تومان هم فروش نمیکنیم باور نمیکنید!»؛ این نخستین جملهایاست که سیدعلی مرعشی ـ مدیر انتشارات حافظ نوین ـ میگوید؛ صاحب یکی از قدیمیترین انتشاراتیهای بازار در سرای کاشفی، بازار آهنگرها؛ جایی که شماری دیگر از ناشران قدیمی بازار هم آنجا هستند؛ ناشرانی که دیگر خیلیهایشان به سراغ لوازمالتحریر و کارهای عمومی رفتهاند و معدودی از آنها باقی ماندهاند؛ «به نظر من، شما گزارش تهیه نکنید؛ بنویسید اوضاع خیلی خوبه، خیلی روبهراهه!»
سیدعلی مرعشی از سابقه خانوادگیاش در نشر میگوید؛ «پدربزرگم در تیمچه حاجبالدوله کتابفروشی داشته. آنها با الاغ کتاب میبردند به روستاها و ویزیت میکردند. پدر من در سرچشمه، زمانی که آنجا قبرستان بود کتابفروشی و انتشاراتی به راه انداخت. کتابهای دکتر شهیدی را منتشر میکرد. بعد هم که من انتشارات حافظ نوین را اینجا دایر کردم و پسرانم هم در همین کار هستند. 4نسل است کتابفروش هستیم اما الان متأسفانه در حال تعطیلی هستیم.»
مرعشی از مشکلات ناشران میگوید؛ «به ما میگویند از مالیات معافید. الان میگردند به دنبال دستاویزی که دست ما را بند کنند. الان میگویند شما در سال90 باید گزارش فصلی میدادهاید و ندادهاید؛ 22میلیونونیم باید مالیات بدهید! بیمه ناشران 10درصد بود، کردهاند 30درصد! با این اوضاع و احوال دیگر کتابفروشیای نمیتواند سرپا بماند؛ مگر اینکه کتابفروشی همراه کتاب، بازیهای فکری و لوازمالتحریر بفروشد.»
از مرعشی درباره دلایل افول نشر در ایران میپرسم. میگوید: «اصلا از روزی که این شبکههای اجتماعی آمده است، تلگرام آمده است، کپی کتابها بهراحتی دستبهدست میشود و کسی نیست که جلوی این کار را بگیرد. شما هر کتابی را سرچ کنید خیلی راحت میتوانید پیدا کنید. مشکل دیگر، نمایشگاههای استانیاست. خیلی از مشتریها شاید تشخیص ندهند؛ ناشرانی قیمت کتابها را بالا میزنند، بعد 50درصد تخفیف میدهند. چادر میزند روبهروی مغازه مشتری شهرستان من با 50درصد تخفیف؛ حال آنکه ما خودمان کتاب را با کف قیمت چاپ کردهایم. آنها که چادر میزنند، نه مالیات دارند، نه بیمه، نه کارگر، نه هیچیک از مسئلههایی که من دارم؛ پس نمیتوانم با آنها رقابت کنم».
سیدعلی مرعشی دل پری از اوضاع نابسامان نشر دارد؛ «الان آنقدر کتاب داریم که نسل بعد از من هم نمیتواند این کتابها را بفروشد. باور کنید اگر من سیاهش نمیکردم، چاپ نمیکردم و کاغذ سفید میماند سرمایه من چندبرابر شده بود. مثلا دایرهالمعارف گیاهان دارویی 16بار با تیراژ 5000تا چاپ شده است؛ یعنی به اندازه یک پاساژ کتاب است. خیلی از کتابهای ما به چاپهای متعدد رسیده است اما امسال هیچ فروشی نداشتیم. بقیه ناشران بازار جمع کردهاند. من هم باید جمع کنم. ناشرانی که اینجا هستند هم تا چند وقت دیگر جمع میکنند.»
وضعی که مدیر انتشارات حافظ از آن سخن میگوید حال و روز بسیاری از ناشران قدیمی بازار است؛ «کتابفروشی شغل آباواجدادی من است؛ کار دیگری بلد نیستم. نمیتوانم بعد از اینهمه سال کارم را عوض کنم. انتشاراتی پدری من در سرچشمه، دست برادرم بود. خیلی راحت آنجا را جمع کرد و الان تبدیل به مغازه فروش چادر و برزنت شده است اما من سالهاست که مقاومت کردهام؛ به خاطر شرافتی که شغل نشر دارد. ما کار نشر را مقدس میدانیم. وقتی کتاب خوبی چاپ میکنم مثل باغبانی که درختش به ثمر رسیده است از این کار لذت میبرم.»
موقع خداحافظی آقای مرعشی نسخهای از کتاب «حافظان نشر» را به من میدهد؛ کتابی که لیلی فرهادپور درباره خاندان مرعشی نوشته است. به قول سیدعلی مرعشی «کتاب، زندگینامه خاندان ماست».
صد سال تنهایی
وسط کتوشلوارفروشیهای بابهمایون چشمام به یک کتابفروشی میافتد؛ انتشارات گنج دانش. مثل بقیه کتابفروشیهای بازار خلوت است و مشتری ندارد. قاب عکسی قدیمی وسط مغازه است که لوگوی انتشاراتی را قاب گرفته است: دو شاهین ترازوی مساوی و چند کتاب زیر آن. گنج دانش چنانکه از لوگویش پیداست ناشر کتابهای حقوقیاست. بسیاری از کتابهای دکتر ناصر کاتوزیان و دکتر محمدجعفر جعفری لنگرودی را گنج دانش منتشر کرده است. زیر ترازوها و کتابها تاریخ تاسیس کتابفروشی نقش بسته است: 1296؛ یک کتابفروشی و انتشاراتی صدساله. مدیر کتابفروشی گنج دانش مشغول تایپکردن است؛ «اینکه ما تا حالا سرپا ماندهایم فقط به خاطر سابقهمان است و کتابهای حقوقی دانشگاهی که منتشر کردهایم. کسی اینجا نمیآید. امروز شما اولین نفری هستی که از صبح آمده اینجا. اکثر کتابفروشیها از اینجا رفتهاند. مهمترین کتابفروشیهای ایران اینجا در این راسته بود اما الان خبری از کتابفروشیها نیست.»
ما تنها ماندهایم
مقصد آخرم کتابفروشی اسلامیه در خیابان 15خرداد است؛ قدیمیترین کتابفروشی تهران که از 120سال پیش کنار بازار آهنگرها دایر بوده و از دوره چاپ سنگی تا امروز کتاب منتشر کرده است. سیدجلال کتابچی ـ مدیر کتابفروشی و انتشارات اسلامیه ـ میگوید: «همینقدر فروش میکنیم که از پس هزینههای روزمره بربیاییم و بتوانیم حقوق کارگرانمان را بدهیم. قبلا بیش از ۱۰کتابفروشی در کنار ما وجود داشت اما به مرور زمان، یکییکی تعطیل شدند. بعضیها به طور کل از این کار کنار کشیدهاند و بعضی دیگر هم به خیابان جمهوری و انقلاب رفتهاند. حالا ما اینجا تنها ماندهایم».
ساعتی از ظهر گذشته است. از بازار بزرگ به ناصرخسرو برمیگردم. بازار در روزهای پایانی سال همچنان شلوغ است و راهرفتن در ازدحام رهگذران، دشوار. دوباره از جلوی شمسالعماره و ساختمان دارایی رد میشوم. نیمنگاهی به کوچه حاجنایب میاندازم. بیشتر کتابفروشیها کرکرههایشان را پایین کشیدهاند و رفتهاند. سردر دارالفنون دوباره خودش را نشان میدهد. مردان مشکوک دوباره نزدیک میشوند و آرام زیر لب میگویند: «دارو، دارو، داروهای نایاب».