دختری با آرنج زخمی
فرورتیش رضوانیه _ روزنامهنگار
وقتی داخل یک داروخانه بودم، نظرم به سوی یک دختربچه سهساله جلب شد که گریه میکرد. آرنجش زخمی شده بود و مادرش درحالیکه سعی میکرد آن را با محلول و پنبه ضدعفونی کند، سرش جیغ و داد میکرد. هر لحظه گریهاش شدیدتر میشد و مادر هم صدایش بالاتر میرفت. کمتر دیده بودم کسی به فرزندش اینجوری حرفهای زشت بزند. از رفتارش عصبانی شدم، اما جلوی خودم را گرفتم و چیزی نگفتم. توهینهایش هرلحظه شدیدتر میشد. یکی از کارکنان داروخانه با اسم صدایش زد. پی بردم که آشناست و اگر واکنشی نشان بدهم، حتما از او حمایت میکنند. نمیتوانستم بفهمم چه اتفاقاتی در زندگی آن خانم رخ داده که اینچنین خشونتآمیز و بیمنطق رفتار میکند. بالاخره داروهایم آماده شد. فوری آن را گرفتم، چون میخواستم زودتر آن فضای جهنمی را ترک کنم. اما وقتی به در نزدیک شدم، شنیدم که مادر به بچه گفت: «الهی بمیری تا من راحت بشوم... الهی تیکهتیکه شوی...!» با شنیدن این جملههای نفرتانگیز صبرم تمام شد و همانجا میخکوب شدم. روی پاشنهام چرخیدم و بلند فریاد زدم: «خانم!» علاوه بر خودش هر کسی در داروخانه بود، به من خیره شد. حتی دختربچه هم گریهاش قطع شد و با چشمان خیس نگاهش را به من دوخت. وقتی مطمئن شدم که در کانون توجه هستم، جمله بسیار سنگینی به زبان آوردم. سکوت ناجوری برقرار شد. هیچکس انتظار نداشت در ماجرا دخالت کنم. منتظر بودم جوابم را بدهد تا پاسخ مناسبی به او بدهم، اما ماتش برده بود. در همین هنگام ناگهان بهخودم گفتم: «اوه! اگر الان همسرش هم در داروخانه باشد، علاوه بر اینکه کتک مفصلی از او میخورم، کارمان به دادسرا هم میکشد!» اما برایم مهم نبود. نمیتوانستم مانند بقیه فقط ناظر باشم و خودم را به بیخیالی بزنم تا آن خانم راحت تصویر بدن بیجان دخترش را برای ما ترسیم کند. نجواها شروع شد و سپس کارکنان داروخانه طرف آن خانم را گرفتند و سر من داد و فریاد کردند. درحالیکه پشت سرم توهین میشنیدم، داروخانه را ترک کردم.