• دو شنبه 28 اسفند 1402
  • الإثْنَيْن 8 رمضان 1445
  • 2024 Mar 18
پنج شنبه 25 اردیبهشت 1399
کد مطلب : 100655
+
-

جاده‌ لغزنده است

جاده‌ لغزنده است

دکتر می‌نشیند جلویم و با لبخند ساختگی به من خیره می‌ماند. چشم‌هایم را به زمین می‌دوزم. با صدای دکتر به خودم می‌آیم: «خب، حالت چه‌طور است؟!» جواب نمی‌دهم. به‌نظرم سؤال مسخره‌ای است. اگر حالم خوب بود که هیچ‌وقت جلوی تو نمی‌نشستم و مجبور نبودم این نگاه یخی را تحمل کنم و منتظر بمانم امروز هم تمام شود. ادامه می‌دهد: «قرار بود آخرین خاطره‌ای را که به‌یاد می‌آوری بگویی.»
آخرین خاطره... صدای مامان... صدای کشیده‌شدن لاستیک‌ها روی آسفالت جاده... صدای جیغ... دره... خون، خون و باز هم خون.
جواب نمی‌دهم. می‌گوید: «اسمت را که یادت می‌آید؟» می‌خندم. چه‌طور ممکن است اسمم را فراموش کنم؟ اسمی که مامان صدها بار داستانش را برایم گفته بود. می‌گویم: «مامانم دوست داشت اسمم را بگذارد روژان، اما بابام دوست داشت اسمم آسمان باشد و آخرسر خواهرم، سارا، پیشنهاد داد اسمم را دریا بگذارند.»
دکتر می‌گوید: «دریا... اسم قشنگیه. فکر کنم دلت هم مثل دریا بزرگ است که طاقت این غم‌ها را داشته.»
اشک‌هایم از گونه‌هایم سرمی‌خورند.
جاده لغزنده است... با احتیاط برانید... جیغ... دره... خون...
از اتاق دکتر بیرون می‌دوم. دیگر تحمل ندارم...

* * *
مامان، بابا، سارا و من سوار ماشین هستیم. جاده خلوت است. باران شروع می‌شود. باران را دوست دارم. شیشه را پایین می‌کشم. بوی خاک باران‌خورده و هوای تازه ریه‌ام را پر می‌کند. سارا آهنگ گوش می‌کند. مدام هم غر می‌زند که سرد است و می‌گوید شیشه را بالا بکشم. به‌نظرم سارا زیادی لوس است. بعد از چند سال، فرصتی پیش آمده بود که خانوادگی برویم سفر و اصلاً دلم نمی‌خواست سفرم با غرغرهای سارا خراب شود. باران شدیدتر می‌شود و مجبور می‌شوم شیشه را بالا بکشم. بابا سرعت را زیاد می‌کند. تابلو‌های «جاده لغزنده است» و «با احتیاط برانید» از جلوی چشم‌هایم رد می‌شوند. هیجان را دوست دارم. یک لحظه به دره‌ی بغل جاده نگاه می‌کنم و دلم هری می‌ریزد. با خودم می‌گویم: «بابا حواسش هست.» جاده لیز است. ماشین سر می‌خورد و صدای لاستیک‌ها در گوشم می‌پیچد. همه با هم جیغ می‌زنیم...
سارا مرا محکم بغل کرده و سرم را در دست‌هایش گرفته. بوی خون بینی‌ام را پر می‌کند. فقط من زنده مانده‌ام، چون سارا از من محافظت کرده... مرا از دره بیرون می‌آورند. جاده ساکت است؛ ساکت و خلوت.
رومینا عسکری ۱۵ ساله از تهران

این خبر را به اشتراک بگذارید