جاده لغزنده است
دکتر مینشیند جلویم و با لبخند ساختگی به من خیره میماند. چشمهایم را به زمین میدوزم. با صدای دکتر به خودم میآیم: «خب، حالت چهطور است؟!» جواب نمیدهم. بهنظرم سؤال مسخرهای است. اگر حالم خوب بود که هیچوقت جلوی تو نمینشستم و مجبور نبودم این نگاه یخی را تحمل کنم و منتظر بمانم امروز هم تمام شود. ادامه میدهد: «قرار بود آخرین خاطرهای را که بهیاد میآوری بگویی.»
آخرین خاطره... صدای مامان... صدای کشیدهشدن لاستیکها روی آسفالت جاده... صدای جیغ... دره... خون، خون و باز هم خون.
جواب نمیدهم. میگوید: «اسمت را که یادت میآید؟» میخندم. چهطور ممکن است اسمم را فراموش کنم؟ اسمی که مامان صدها بار داستانش را برایم گفته بود. میگویم: «مامانم دوست داشت اسمم را بگذارد روژان، اما بابام دوست داشت اسمم آسمان باشد و آخرسر خواهرم، سارا، پیشنهاد داد اسمم را دریا بگذارند.»
دکتر میگوید: «دریا... اسم قشنگیه. فکر کنم دلت هم مثل دریا بزرگ است که طاقت این غمها را داشته.»
اشکهایم از گونههایم سرمیخورند.
جاده لغزنده است... با احتیاط برانید... جیغ... دره... خون...
از اتاق دکتر بیرون میدوم. دیگر تحمل ندارم...
سارا مرا محکم بغل کرده و سرم را در دستهایش گرفته. بوی خون بینیام را پر میکند. فقط من زنده ماندهام، چون سارا از من محافظت کرده... مرا از دره بیرون میآورند. جاده ساکت است؛ ساکت و خلوت.