ریسمان سیاه و سفید
شکوفه موسوی ـ روانپزشک
اولینباری که مار دید 4ساله بود. در خانه پدربزرگ، ماری بزرگ و قرمزرنگ روی دیوار آجری قرمز به نرمی میخزید. بعد از آن در ییلاق، چندینبار مار دید؛ یکبار ماری قهوهای که بر درخت آلبالو میخزید، با دهان باز با فاصلهای به قدر لحظهای با گنجشککی بیخبر و در حال نوک زدن به آلبالوها و همزمانی چشیدن آلبالوی خونرنگ و خونیاقوتی. بعدها ترس از مار و هراس خزیدن نرم و خطرناکش رهایش نکرد؛ چه در خواب و چه بیداری، چه در شهر و چه ییلاق، چه خانه و چه سفر. وقتی که فرزندانش به دنیا آمدند آنها را به قدر شیشه عمر، گرانبها اما شکننده دریافت. از آن پس بود که مارها سررسیدند؛ نمادهایی که در تار و پود وجود او، ملموسترین معنای خطر بودند. او که بنا بر حرفهاش - پزشکی- هزاران عامل خطرناک را میشناخت و از چگونگی جنگ با آنها و شکست دادنشان باخبر بود، فقط از مار میترسید. تنها یک راه برای فرار از این ترس میشناخت؛ اینکه مار را ریسمان سیاه و سفید بپندارد. همین راهکار موجب شد همواره بترسد و کتمان کند؛ به همین دلیل نتوانست حتی به اندازه آن گنجشک بیخبر تا دم آخر شاد باشد. بنابراین ترس از مارها جهانش را محدود و کوچک کرد و البته پر از ریسمانهای سفید و سیاه. بچهها به تنگ آمدند از جهان کوچکشان و از این همه مار که باید ریسمان میپنداشتندشان. برای آنها جهان فراخ ارزش مبارزه با مار را داشت. ریسمانهای گزنده از دید آنها بدتر از مار بودند و همین نترسیدن به دادشان رسید و نجاتشان داد. برای همین است که هر روز به مراجعانم میگویم: مار ریسمان سیاه و سفید نیست و شاید رویارویی با آن محتوم باشد اما نباید ترسید.