• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
پنج شنبه 1 آذر 1397
کد مطلب : 38409
+
-

یادی از امیرکبیر، ستارخان و میرزاکوچک‌خان؛ 3 پهلوان ماندگار ملی‌میهنی

ایران خاک دلیران

ایران خاک دلیران

لیلا باقری

ایران کم بزرگمرد و بزرگ‌زن نداشته است؛ انسان‌هایی آزاده که ایران و آزادی، عشق اول و آخرشان است و تا پای جان هم ایستاده‌اند؛ کسانی که نه زر و زور سرشان را خم کرده است و نه تزویر؛ عاشق ایران بوده‌اند و مخالف وجود اجنبی، حتی وقتی که آنها ساز کمک زده‌اند، مثل زمانی که تبریز در تحریم دولت مرکزی بود و روس‌ها دم از کمک به مردم این شهر زدند ستارخان گفت نه، یا زمانی که روس‌ها در جنگ جهانی اول شمال ایران را به تصرف خودشان درآوردند و میرزاکوچک‌خان جنگلی و نهضت جنگل سربرآوردند... و امیر... امیرکبیر عزیز که چه‌کسی است که نداند تا ابد، امیر در دل ایران و ایرانی می‌ماند.

  امیر دل‌ها...

ناصرالدین‌شاه که ولیعهد بود و وقت پادشاهی‌اش رسید دستش را گرفت و به تهران آورد و حمایتش کرد تا به تخت بنشیند. بعد هم لقب امیر گرفت و الحق که امیری کرد برای ایران. آوازه اصلاحات درونی و بیرونی او هنوز هم ورد زبان مردم است؛ کسی که خوب می‌دانست اصلاح هر دو بعد داخلی و خارجی یک کشور به پیشرفتش کمک می‌کند. مدت صدارتش کوتاه بود اما کارهایش ماندگار. او بود که ایران را با ترقی آشنا کرد. اول از همه بساط رشوه را برچید و دست درباریان را از حقوق مفت و گزاف کوتاه کرد. بعد هم گفت استفاده از القاب پرطمطراق ممنوع و همان «جناب» گفتن کافی است. دستور داد بساط قمه‌کشی و لوطی‌بازی جمع شود و البته رسم بست‌نشینی که اخلال بزرگی بود در ایجاد نظم و نظام در کشور. ارتش را قوی و مهمات‌سازی در زمان او رشد کرد و توپ‌ریزی و باروت‌سازی تبریز رونق گرفت. وضع سر و لباس سربازان ارتشی نظم گرفت و برای دوخت لباس هم دستور داد از پارچه ایرانی استفاده شود. ساختار اداری را که جز رشوه و رابطه و تملق‌گویی چیزی نبود، اصلاح کرد و از طرف دیگر دستگاه وزارت امورخارجه را توسعه داد. تاسیس سفارتخانه دائمی در لندن و سن‌پترزبورگ، ایجاد کنسولگری در بمبئی و قفقاز و تربیت کادر برای وزارت امورخارجه ازجمله کارهای او برای سامان‌دادن به روابط خارجی ایران بود. رونق اقتصادی هم ازجمله اهداف او بود که با ساخت بازار و توسعه صنایع داخلی و همچنین کشاورزی‌، آن را دنبال کرد. تاسیس مدرسه دارالفنون برای تربیت نسل تحصیل‌کرده را هم که همه‌ ما می‌دانیم. امیرکبیر به نظم و نظام حال و روز مردم خودش پرداخت و همزمان روابط اصولی با دیگر کشورها را ایجاد کرد.



  سردار بزرگ ایران...

ستارخان مرد بزرگ و آزاده ایران است. چه‌کسی فکرش را هم می‌کرد که بعد از به توپ‌بستن مجلس در تهران و وَرافتادن بساط مشروطه، او از سقوط تبریز که کانون مشروطه‌خواهی و آزادیخواهان بود جلوگیری کند؟ تبریز بعد از تهران شهری بود که محمدعلی‌میرزا آرزوی برانداختن آزادیخواهانش را داشت و برای همین عین‌الدوله خشن را به والی‌گری این شهر فرستاد. اما درست وقتی که خیلی از آزادیخواهان از جنگ تن به تن در دو طرف تبریز خسته و ناامید شدند و سلاح زمین گذاشتند، بیرون آمد و کاری کرد که امید به دل آزادیخواهان برگردد. روس‌ها وسط این معرکه دایه مهربان‌تر از مادر شدند و وساطت می‌کردند برای تمام‌شدن این درگیری. پرچم سپید داده بودند که مردم سردر ورودی خانه‌هایشان آویزان کنند؛ یعنی در پناه دولت روس هستند. اما وقتی کنسولگری همین پرچم را برای ستارخان آورد، او گفت که من می‌خواهم 7 دولت به زیر‌پرچم ایران بیاید نه ایران زیر‌پرچم بیگانه. بعد هم بیرون رفت و با تفنگش تمام پرچم‌های سپید را خواباند و خون تازه‌ای در رگ مشروطه‌خواهان تبریز دواند. او به جنگ ادامه داد؛ 11 ماه. سر‌انجام هم تبریز را از سقوط نجات داد. در تمام این مدت هم دولتی‌ها تبریز را محاصره کرده بودند و اجازه ورود آذوقه نمی‌دادند. مردم در تنگنا بودند اما وقتی دولت روس و انگلیس پیشنهاد کمک دادند او رد کرد. آزادیخواهان نامه زدند به محمدعلی‌شاه که تو پدر ملت هستی و اگر رنجشی میان پدر و فرزندان رخ بدهد نباید همسایگان پا به میهن نهند... بعد هم ستارخان گفت شما با او کنار بیایید و پروای من را نکنید. من بر اسب خود می‌نشینم و از راه و بی‌راه از ایران خارج می‌شوم... . او حاضر به‌دست‌کشیدن از مبارزه بود اما دوست نداشت بیگانه برای مردم شهرش آذوقه بفرستد.



میرزا کوچک‌خان جنگلی و آزادیخواهی‌اش

 یاد میرزاکوچک‌خان جنگلی مثل آواز غمناک پرنده تنهایی در دل جنگل است؛ او که غیرتش نگذاشت در جنگ جهانی اول، وقتی ایران اعلام بی‌طرفی کرده بود، شمال کشور در چنگ اجنبی باشد. البته قبل از اینها در گیلان به صف آزادیخواهان پیوست و برای سرکوبی محمدعلی‌شاه و دفاع از مشروطه به تهران آمد. همان وقت‌ها بود که کانونی به نام «مجلس اتحاد» در رشت تشکیل شد و آزادیخواهان فدایی را گرد هم آورد. او هم به این گروه پیوست و رهبرش شد تا با روسیه و ارتش تزار که شمال ایران را اشغال کرده بودند، مبارزه کند. چند سال بعد این کمیته بخش‌های زیادی از شمال کشور را تحت نفوذ خودش درآورد و نامش شد «نهضت جنگل». بعدها هم با نیروهای انگلیسی درگیر شدند و مناطق مؤثری را در اختیار خود گرفتند.



تاریخ شاهد است که این مرد چیزی جز آزادی و سرافرازی ایران نمی‌خواست؛ همچنان‌که اول در برابر استبداد محمدعلی‌شاه ایستاد. بعد هم با ایجاد نهضت جنگل بارها در برابر مردم گیلان هدف از نهضت خود را احیای قوانین اسلام اعلام کرد و گفت که میرزاکوچک‌ هرگز اسلحه را از خود دور نمی‌کند، مگر وقتی که مطمئن باشد افراد ایرانی از تجاوز متجاوزان بیگانه و ستمکاران داخلی مصون و از امنیت و رفاه برخوردار هستند. او در جایی دیگر می‌گوید: «در قانون اسلام مدون است که کفار وقتی به ممالک اسلامی مسلط شوند مسلمین باید به مدافعه برخیزند ولی دولت انگلیس فریاد می‌کشد که من اسلام و انصاف نمی‌شناسم باید دول ضعیف را اسیر آرزو گشته مقاصد شوم خود سازم. بنده می‌گویم انقلابات امروز دنیا ما را تحریک می‌کند که مانند سایر ممالک در ایران اعلان جمهوریت داده و رنجبران را از دست راحت‌طلبان برهانیم ولیکن درباریان تن در نمی‌دهند که کشور ما با قانون مشروطیت از روی مرام دمکراسی اداره شود».


خرده فرهنگ ها

پهلوانی و فنِ فاخر!

پهلوان یا مرد‌پارتی


پهلوانی، یکی از شاخه‌های جوانمردی و عیاری در گذشته‌های دور است. «فتوت» یا «جوانمردی» که خاص و ویژه مردان بود و مردی هم در کل یعنی دارا‌بودن همه صفات والای جسمی و روحی مانند نیرومندی، دلاوری، استواری و... البته به حد اعلا و تمام و کمال.

«معرکه‌گیران»، «پهلوانان» و «لوطیان» سه گروه از طبقه عامه مردم ایران بودند که طبق آنچه در فتوت‌نامه‌ها آمده است با آیین جوانمردی در ارتباط بوده‌اند. ما اینجا به پهلوانانی می‌پردازیم که بین مردم از همه محبوب‌تر بوده‌اند و هنوز هم فرد بامرام و دست‌گیر را با این صفت یاد می‌کنند. واژه پهلوان به «پهلو» (پارت) منسوب است و به‌عبارتی دیگر یعنی ایرانی‌نژاد، یا همان «مرد پارتی». از دوران‌های باستانی تا امروز هم واژه پهلوان در فرهنگ ایرانی حضور داشته است.
آیین پهلوانی، شاخه‌ای از جوانمردی است که البته کمتر از آیین قلندری با تصوف پیوند دارد اما از عهد صفوی به بعد نشانه‌هایی از صوفی‌گری هم می‌توان در آن دید؛ مثل وجود «مرشد» در زورخانه و اختصاص کپنک (نمدی که روی شانه می‌اندازند) و پوست ببر یا پلنگ و کلاه مولوی که از لباس‌ها و ابزارهای قلندران بوده است.



بیشتر پهلوانان هم صنعتگر بوده‌اند و خیلی پایبند به آیین و رسوم جوانمردی. برای همین نزد مردم جامعه عزیز و محبوب بودند؛ به‌خاطر همین محبوبیت نیز فرمانروایان از آنها برای ایجاد نظم و حکومت بر مردم استفاده می‌کردند؛البته به‌دلیل نفوذ آنان روی مردم و هم به این دلیل که پهلوانان می‌توانستند با یاری طرفداران خود، علیه حاکم شورش کنند و از این جهت باید کنترل می‌شدند. در تاریخ هم نمونه‌هایی از این نوع شورش را داریم.

اما گذشته از همه اینها ما پهلوانی را هم‌عرض کشتی‌گیری می‌دانیم و این به‌دلیل علاقه شدید و دلبستگی پهلوانان به ورزش کشتی بوده است و پاتوق و ورزشگاه آنان هم اغلب «زورخانه». زورخانه‌ها دری کوچک داشتند و پله‌هایی پشت سر هم که به اتاقی چهارگوشه یا شش‌گوشه می‌رسیده است. گرداگرد این اتاقک که گودی در وسط داشت هم سکوهایی ساخته بودند برای تماشاچیان. پهلوانان، این گود را مقدس می‌شمردند و داخلش ورزش می‌کردند و کشتی می‌گرفتند.
استاد کشتی را در زورخانه‌ها «کهنه‌سوار» یا «مرشد» و به شاگردان و تازه‌واردان «نوچه» می‌گفتند. اهالی زورخانه هم بالاتنه خود را برهنه نگه می‌داشتند و شلوار کوتاهی به نام «تنبان نطعی» به پا می‌کردند.

در فتوت‌نامه‌ها هم یعقوبِ پیامبر را بنیانگذار فن کشتی عنوان کرده‌اند و کشتی‌گرفتن از سال‌های خیلی دور در ایران رایج بوده است و بزرگان این فن نسل به نسل این فنون را به شاگردان آموخته‌اند. فتوت‌نامه سلطانی، 2 نوع کشتی‌گرفتن را عنوان می‌کند؛ اولی «قبض» یا «شهری‌وار» که شیوه کشتی گرفتن اهل خراسان و عراق بوده و دیگری «اضطرار» یا «دیلم‌وار» که کشتی گرفتن اهالی گیلان و شروان و برخی مناطق آذربایجان است. آن زمان هم می‌گفتند کشتی «سیصد بند و گره و هزار و هشتاد مسئله است.» سعدی هم گفته است: «یکی در صنعت کشتی‌گرفتن سرآمد بود، چنان‌که سیصد و شصت بند فاخر بدانستی».
با نگاهی به «سی رساله فتوت‌نامه و رسائل خاکساریه» تالیف مهران افشاری


اسطوره ها

یادی از آرش کمانگیر

پهلوانانی که همیشه مرز ایران را حفظ کرده‌اند


ایرانیان باستان بر این باور بودند که از آغاز آفرینش، انسان‌ها دوره‌های متفاوتی را تجربه کرده‌ و کم‌کم به تکامل و تمدن رسیده‌اند. طبق این باورها، نخستین دوره «آفرینش» نام داشته است. در این دوره اسطوره‌های ایرانی به ما می‌گویند که آفرینش چطور آغاز شد و دلیل و سبب آن چه بود. «پیشدادیان و تشکیل حکومت» دومین دوره است که در آن شاهان مختلفی آمدند و مفهوم حکومت شکل گرفت؛ شاهانی مانند کیومرث، تهمورث و... . سرزمین پهناور ایران در این دوره به 2 بخش ایران و توران تقسیم شد و جنگ‌های طولانی و خونین بین دو کشور که به دو برادر شاهزاده رسید، آغاز شد.

اما سومین دوره که مدنظر ماست، «عصر پهلوانان» است؛ عصری که در اثر وزین شاهنامه زیبا و ماندگار تصویر شده است. در این عصر، پهلوانان و جوانمردی‌شان برای کمک به حفظ کشور و نگهداری حکومت شاهان به تصویر کشیده می‌شود؛ پهلوانانی از خاندان نریمان که از زال و رستم شروع می‌شود تا آخر. رستم، پهلوان همه پهلوانان است؛‌ کسی که بارها و بارها ایران را از گزند تورانیان نجات داده است و به یاری پادشاه ایران شتافته تا این مرز و بوم با‌قدرت پابرجا بماند. او مرزبان ایران پهناور است. در کنار او پهلوان دیگری هم در تاریخ ما نامدار است که در گسترش مرز ایران سهم بسزایی دارد و هرجا حرف از پهلوانی برای گسترش مرزها می‌شود در کنار نام رستم، شهرت او هم می‌درخشد؛ «آرش‌کمانگیر».



اما داستان آرش کمانگیر... در رشته جنگ‌های ایرانیان و تورانیان، افراسیاب، شاه توران سپاه ایران را به عقب می‌راند و بخش‌هایی از سرزمین ایران را اشغال می‌کند. این وضعیت زمان زیادی به همین شکل ادامه داشته است تا اینکه عرصه بر هر دو سپاه تنگ می‌شود و از جنگ و کارزار خسته می‌شوند. سرانجام پادشاهان هر دو‌کشور تصمیم به پایان جنگ می‌گیرند و برای تعیین مرز 2‌کشور، ایرانیان پیشنهاد می‌کنند که از سپاه ایران کسی از فراز کوه البرز یا طبرستان تیری پرتاب کند و جای فرود آن مرز بین 2 کشور شناخته شود. تورانیان هم با اطمینان از کوتاه‌بودن این پرتاب پیشنهاد را می‌پذیرند.

به فرمان پادشاه ایران از چوب عود و پر عقابی و آهنی برگرفته از کوهی خاص، تیری می‌سازند و به تیرانداز کهنسال اما ورزیده به نام «آرش» می‌سپارند. افراسیاب که بر تیر نشانی گذاشته بوده است، می‌ایستد. آرش با تمام توان خود تیر را پرتاب می‌کند، آن‌قدر که پیکرش بدون جان روی زمین می‌افتد اما حماسه‌ای که می‌آفریند نامش را جاودان می‌کند. در روایت‌ها آمده است که آرش زمان طلوع آفتاب تیر را رها می‌کند و تیر تا غروب خورشید در پرواز است و سرانجام در ناحیه بلخ، در افغانستان امروز فرود می‌آید. افراسیاب شگفت‌زده از این رویداد به ناچار سپاه خودش را به پشت مرز تعیین شده می‌برد و ایرانیان این پیروزی و رهایی از تنگنای چندساله را جشن می‌گیرند. تیرگان؛ سیزدهمین روز از‌ماه تیر است؛ روزی که آرش تیر را انداخت و مرز ایران و توران را مشخص کرد.
با نگاهی به «تاریخ اساطیری ایران» تالیف عسکر بهرامی


قصه ها

قصه‌ای ارمنی که تبدیل به یک زبانزد معروف شد

ماجرای پهلوان‌پنبه چه بود؟

حتما شنیده‌اید که به آدم‌های لاف‌زن و پرمدعا می‌گویند پهلوان‌پنبه؛ یعنی آدمی که زور  بازویی ندارد و مثل پنبه سست است. اما این پهلوان، داستان بانمک و آموزنده‌ای دارد و البته ریشه‌ای ارمنی. این داستان را این قوم برای بچه‌های خود تعریف می‌کنند درحالی  که سرشار  از مفاهیم عمیق فلسفی، آموزشی و... است. او نمونه آدم‌های میان‌تهی است که به سادگی از جانب مردم باور می‌شود. اما قصه‌اش:

نامش نازار بود و مردی بیکاره و تنبل که با همسرش در خانه‌ای زندگی می‌کرد و حتی حال ایستادن نداشت و سینه‌خیز تا تنور می‌رفت و برمی‌گشت. اما همیشه توی خیال خودش کلی کاروان غارت می‌کرد و سر می‌برید و بزرگی می‌کرد. یک روز که پشه‌ها دور سرش زیادی می‌گردند و کلافه‌اش می‌کنند، دست می‌برد و توی هوا مشتی پشه را به چنگ می‌گیرد. بعد که می‌خواهد تعداد پشه‌هایی  را که کشته بشمرد، تا پنج که شمرد، خسته می‌شود و می‌گوید: «تو بگو هزارتا...» نازار قصه خیلی‌ هم لاف‌زن بود. در همین زمان کشیشی از کنار خانه او می‌گذرد و مشت‌کردن پشه‌ها را می‌بیند و روی تکه پارچه‌ای می‌نویسد: «قهرمان شکست‌ناپذیر، پهلوان نازار... با یک ضربه افکند هزار». نازار خودپسند هم با خودش می‌گوید: «... باید دنیا رو نابود کنم. از مگس‌ها شروع کردم». اما چون حال ندارد، پرچمی که شعر رویش نوشته شده را می‌گذارد یک گوشه و می‌گوید از فردا شروع می‌کنم. این پرچم و این نوشته انگار ابزار روانی می‌شود برای خودبزرگ‌بینی و بی‌نقص انگاری یک مردِ ساده‌روستایی و اصل و محور این داستان.



فردا اما نازار حال بیرون رفتن از خانه را ندارد ولی  زنش او را به زور بیرون می‌اندازد و می‌گوید که جنگیدن در خیال بس است و برو بیرون بجنگ و کاروان غارت کن. او هم سوار الاغ همسایه می‌شود و از روستا بیرون می‌زند. اما هرچه دورتر می‌رود بیشتر می‌ترسد و شروع می‌کند به خواندن آوازی زیر‌لب. هرچه ترسش بیشتر می‌شود بلندتر می‌خواند. تا اینکه به جایی می‌رسد که سوار بر الاغ، عربده‌کشان می‌رود. مرد سواری از دور صدا را که می‌شنود گمان می‌کند راهزنان هستند و پیاده می‌شود و پا به فرار می‌گذارد. نازار اینجا نخستین خو‌ش‌شانسی خودش را می‌بیند؛ اسب خالی و زین کرده را سوار می‌شود و به روستایی می‌رسد. مردم آن روستا پرچم را که می‌بینند گمان می‌کنند پهلوانی واقعی است. او هم شروع می‌کند به لاف‌زدن. بعد از آن هر اتفاقی که می‌افتد به جای اینکه مردم را متوجه ترسویی و دروغگویی نازار بکند، او در چشم مردم بزرگ‌تر می‌شود. مثلا در مواجهه با ببری، بالای درخت می‌رود و از آن بالا می‌افتد پایین ، روی گرده ببر و مردم گمان می‌کنند او در حال کشتی گرفتن با ببر است... از این دست اتفاقات زیاد می‌افتد و نشان می‌دهد که مردم چشم بسته‌اند و چیزی را که می‌خواهند، می‌بینند نه چیزی که واقعیت دارد. مردم مرز بین دروغ و واقعیت را تشخیص نمی‌دهند و عجیب است که در برابر این همه دروغ خاموش می‌مانند. تا اینکه بالاخره نازار شاه می‌شود و از همه نعمت‌ها بهره‌مند. دستور می‌دهد و حکمرانی می‌کند و دستورهای یک‌ساده روستایی همان‌قدر که حماقت‌آمیز و مضحک است، خطرناک هم هست.

نازار فرومایه سرنوشت مردم را به‌دست می‌گیرد اما به همین قناعت نمی‌کند خواهان «امپراتوری جهان» می‌شود. البته او نمی‌تواند ذاتش را پنهان و مانند موقعیت جدید خود رفتار کند. برای همین استفاده نابجا از اصطلاحات و تعبیرهای درباری او را رسوا می‌کند. نازار، خشن و بی‌ادب است و حتی ادعای قداست هم می‌کند؛ «حالا با دهان خودم به شما دستور می‌دهم که قوم من مقدس است... مردم برای من متولد می‌شوند و برای من زندگی می‌کنند و برای من می‌میرند. مردم باید کار کنند و من بخورم.»
با نگاهی به کتاب پهلوان نامه به  اهتمام کتایون مزاد پور

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :