• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
دو شنبه 14 آبان 1397
کد مطلب : 36562
+
-

بازرگان و عجوز

قصه‌های کهن
بازرگان و عجوز


بازرگانی بوده است خوش‌سیما و پاک‌جامه که طعام لذیذ و لطیف می‌خورد و روزی از روزها به شهری سفر کرد و در بازار آن شهر همی گشت، پیرزنی را دید که دو قرصه نان در دست دارد و می‌فروشد. آنها را به قیمتی ارزان خریده، به منزل خویش برد. آن روز دو قرصه نان را در چاشت بخورد روز دیگر به همان مکان بازآمد. عجوز (پیرزن) را در آن مکان ندید. ازو جویان گشت، خبر نیافت. روزی از روزها در کوچه‌های شهر با عجوز ملاقات کرد. او را سلام داده، از سبب غیبتش جویان گشت و از دو قرصه نان پرسید. عجوز در جواب مضایقت کرد. بازرگان او را سوگند داد که از کار خود آگاهش کند. عجوز گفت: «ای خواجه اکنون که سوگندم دادی بدان که من خدمت کسی می‌‌کردم که در پشت او ناخوشی آکله (جذام) بود. طبیب آردی را با روغن خمیر کرده، به زخم او می‌گذاشت، چون صباح می‌شد آن خمیر دور می‌انداخت. من آن خمیر گرفته، دو قرصه نان می‌پختم به تو و دیگران می‌فروختم. چند روزی است که آن بیمار مرده و آن دو قرصه نان از من بریده شده.» بازرگان چون این بشنید دلش به هم درآمد پی‌در‌پی قی همی کرد تا اینکه بیمار گشت و از کرده خود پشیمان شد، ولی پشیمانی‌اش سودی نبخشید.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :