بابالنگدرازهای همشهری محله
رابعه تیموری| خبرنگار:
در محله امامزاده حسن(ع) یک فروشگاه لباس به انتهای یک کوچه بنبست چسبیده بود که هر روز در مسیر بازگشت از دفتر روزنامه از جلو آن میگذشتم. لباسهایش مد روز و رنگارنگ بود، اما از بروبیای بازار امامزادهحسن(ع) جا مانده بود. البته از وقتی «علی» سر کوچه مینشست و داد میزد: «خانما! مانتو، شلوار، روسری، بفرما...»کار و بارش بهتر شده بود. علی هر روز صبح پیش از آنکه کرکره فروشگاه بالا برود روی نیمپله کنار آن چمباتمه میزد و همین که صاحب فروشگاه در را باز میکرد چهارپایه پلاستیکیاش را از گوشه فروشگاه برمیداشت و روی آن مینشست، چند مانتو روی دوشش میانداخت و تا شب یک نفس داد میزد: «خانما! مانتو، شلوار...» علی فقط موقع ناهار آرام میگرفت. غذایی که صاحب فروشگاه برایش میخرید با لذت میخورد و گاهی هم وسط غذا خوردن به عکسها و نوشتههای روزنامه باطلهای که فرش و سفرهاش بود با کنجکاوی نگاه میکرد. 10ـ 12 سالی بیشتر نداشت و از وقتی پدرش به رحمت خدا رفت خرج و مخارج زندگی مادر و خواهرش را تأمین میکرد.
این روزها صاحبخانه جوابشان کرده بود و خانهای به اندازه وسع و توان اندک آنها پیدا نمیشد. مدیران روزنامه هر روز برای جماعت خبرنگار کف خیابان همشهری محله خط و ربطی تعیین میکردند و آن روزها گفته بودند؛ بگردید ببینید چه کسی برای مردم قدم خیر برداشته تا او را بهعنوان الگو در نشریه معرفی کنیم. ما هم که همیشه حاضریراق و آماده اجرای دستور بودیم راه افتادیم توی محله و وجب به وجب آن را ذرهبین گذاشتیم تا خیّران دانه درشت را پیدا کنیم.
دستمان هم خالی نمیماند و هر روز آدمهای دست به خیر و نیکوکار تازهای پیدا میکردیم. هرکسی به فراخور توانشکاری کرده بود، یکی مدرسه ساخته بود، یکی هیئت راه انداخته بود، یکی بچههای یتیم را ضبط و ربط میکرد، اما تهیه این گزارشها کار آسانی نبود و تا یک گزارش به سرانجام برسد هزار قصه و ماجرا داشتیم. آن روز حالم خیلی بد بود. تا روز صفحهآرایی روزنامه زمان زیادی نمانده بود و من برای گشتن دنبال یک آدم دست به خیر ناشناخته، انگیزه و حوصلهای نداشتم. سختی و مشقت کار خستهام کرده بود. احساس میکردم کار عبثی انجام میدهم: «خب که چی؟ هر روز دوره بیفتیم توی محل که کی کار خیر کرده بعد آنها را که ادعای بیریایی و کار برای رضای خدا دارند باهای و هوی و جار و جنجال معرفی کنیم؟ اصلاً کی دنبال الگو هست که ما نشانش بدهیم؟»
نزدیک کوچه بنبست که رسیدم علی در حال صحبت با حسینآقا بود. حسینآقا شیشهبری داشت. حامی چند بچه یتیم بود و اگر کار خیری از دستش برمیآمد کوتاهی نمیکرد. تا برسم حسینآقا رفت. علی گل از گلش شکفته بود. او همه را «خاله» و «عمو» صدا میزد. با دیدن من ذوقزده گفت: «خاله! عمو حسین میخواهد برای ما خانه اجاره کند. پول اجارهاش را هم خودش میدهد.» پرسیدم: «از کجا او را میشناسی؟» بریده روزنامه مچاله شده ما را از جیبش درآورد و عکس او را نشانم داد: «از اینجا! نوشتهاند کجا زندگی میکند. 10 بار رفتم مغازه شیشهبریاش، ولی پیدایش نکردم. امروز خودش آمد سراغم.» علی خیلی شبیه آدم بزرگها بود. وقتی این حرفها را میزد احساس کردم بعد از مدتها یک نفس راحت کشیده. وقتی از او دور میشدم با خنده گفت: «خاله! وقتی بزرگ شدم مثل عموحسین عموی خوبی میشوم.» همانجا به شیرینی کارم پی بردم و خستگی از تنم دررفت.