• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
دو شنبه 3 اردیبهشت 1397
کد مطلب : 13388
+
-

اول شخص مفرد

سیاه‌خان گفت سیب

سیاه‌خان گفت سیب

 ابراهیم افشار|نویسنده و روزنامه‌نگار:

1- سیاه خان به محض اینکه پایش به طهران رسید، قیامت شد. او را به‌صورت درازکش در یک اتول اختصاصی فورد لاری انداختند و از شیراز به طهران رسانده و در گاراژ فولادی پیاده کردند. سیاه خان در آن چند ساعتی که در گاراژ منزل کرده بود، ناگهان با سیل جمعیتی مواجه شد که برای تماشا‌کردنش از در و دیوار بالا می‌رفتند. ازدحام جمعیت در خیابان گاراژ فولادی چنان عرصه را تنگ کرد که کمیساریای مرکز، آستین بالا زد و برای نگهداری موقتی سیاه‌خان، اتاقی مخصوص در نظمیه اختصاص یافت. خدا می‌داند او را به چه شکلی به اداره نظمیه منتقل کردند. اما در آنجا هم مردم دسته‌دسته برای تماشایش هجوم آوردند. آخرش رئیس کمیساریا فرمان داد که نصفه شبی، در خلوتیِ خیابان‌های طهران، او را یواشکی به منزل موقتی که برایش در خیابان علاالدوله دست و پا کرده بودند، انتقال دهند. در همان نیمه‌شب کذایی هم هرکس که سرک کشید و او را دید، فریاد یا موسی‌بن‌جعفر سر داد که این مرد از کدام ناکجاآباد گریخته که چنین مهیب و هراس‌انگیز است. می‌گفتند پاسبان‌ها قدرت چشم تو چشم شدن با پیرمرد عجیب‌الخلقه را ندارند اما او که پیر نبود. تازه به 18سالگی پا گذشته بود. اما مردمِ بی‌باور، سر بزرگ او را نگاه می‌کردند که دو برابر کلّه عادی مردم بود. صورت بزرگ او را به هم نشان می‌دادند که لبریز از چین و چروک‌های تو‌درتو بود.
چانه‌اش را زیرنظر داشتند که از چانه نئاندرتال‌ها درازتر بود. پیشانی بسیار بزرگ و بادکرده‌اش را نشان می‌دادند که مثل یک زمین فوتبال پرچاله‌چوله بود. دو چشم ریزش را با انگشت نشان می‌دادند که در آن صورت بزرگ همچون دو سوراخ سوزن لحاف دوزی گم شده بود. غیراز این عجیب‌الخلقگی ناباورانه‌ای که در تک تک اعضا و جوارح سیاه‌خان دیده می‌شد، قدش نیز چنان بزرگ بود که به سقف آسمان می‌خورد و مردم هاج و واج نگاهش می‌کردند. تازه اگر خمیدگی زانویش نبود، قد و قامتش چیزی بیشتر از 3متر بود. پاهای نازک اما بسیار بلندی که طاقت نگهداری از تنه سنگین او را نداشت و دست‌هایی که عین شاخه درخت، آنقدر کج و کوله بود که نمی‌توانست چیزی را مستقیم به دهان ببرد و هروقت می‌خواست غذا بخورد، دست‌هایش را از پشت سر، گره می‌کرد و لقمه چوپانی را- که به اندازه غذای 3 آدم صحیح‌المزاج بود- در دهان می‌گذاشت. مردم به بزرگی پایش نیز دقت می‌کردند و گیوه‌هایی می‌دیدند اندازه قبر بچه؛ گیوه‌ای با 6 گره طول و دو و نیم گره عرض. این هیکل عجیب‌الخلقه با آن صورت مهیب و استخوان‌بندی غیرقابل باور، صدای ضخیم و درشتی نیز داشت که باعث می‌شد لنگه سیاه‌خان در دنیا نباشد. اما هرچه که بود او را مادری زاییده بود که صبح تا شب قربان‌صدقه هیکل بلورین‌اش می‌رفت.

2- محمدرضاخان وخشوری، کنترات‌کننده سیاه‌خان بود که از طریق نمایش‌دادن او به پول و پله‌ای می‌رسید. فریاد می‌زد این قیافه مهیب را نگاه نکنید، سیاه‌خان با آنکه سواد ندارد، اما از کثرت هوش و ذکاوت برخوردار است. نشان به آن نشان که وقتی سیاه‌خان کنترات نامه‌اش را با محمدرضاخان امضا کرد تا در اداره ثبت استان فارس به ثبت برسد، همان اولش با او طی کرد که در مدت معینی به‌صورت کنترات و در قبال 6هزار تومان در اختیار او قرار می‌گیرد و طبق این کنترات، او می‌تواند سیاه‌خان را هرجا که دلش بخواهد، در معرض تماشای عامه بگذارد و عایدات حاصله از نمایشات را مال خود کند. البته هزینه‌های حمل‌ونقل، محل سکنی و خوراک نیز بر عهده کنترات‌کننده بود. بدبخت محمدرضاخان چقدر دست به جیب شد تا او را سوار بر یک دستگاه اتومبیل فوردلاری کرایه‌ای و به‌صورت درازکش، از شیراز به تهران بیاورد. تازه در همان اتومبیل هم دوسه نفر محافظ و مراقب و مستخدم برای سیاه‌خان تعیین شده بود که نگذارند آب توی دلش تکان بخورد.

 3- وقتی مردم تهران در نمایشگاه زرتشتیان به تماشای ابَرانسان 3متری اهل قریه لپو واقع در 5کیلومتری شیراز رفتند، کنترات‌کننده به این صرافت افتاد که او را برای نمایش در سیرک به اروپا ببرد. او خطاب به خبرنگار هاج و واج روزنامه اطلاعات (8مهرماه 1310) گفت که «در همه جای دنیا اشخاص و اشیای خارق‌العاده را به تماشا می‌گذارند و از این راه ثروت بزرگی عاید می‌دارند.» الان که دارم عکس سیاه‌خان را نگاه می‌کنم، چشم‌های ریزِ مدل اجنه درصورتی پهن و پرچروکش می‌بینم که او را در 18سالگی از پیرمردهای دویست‌ساله، مسّن‌تر نشان می‌دهد. عکاسباشی او را لابد روی چهارپایه کوچکی نشانده و گفته که بگو سیب. اما سیاه خان چرا باید می‌گفت سیب؟ سیب باید می‌گفت سیاه خان! آه سیاه خان!

این خبر را به اشتراک بگذارید