یادی از یک قصهگوی کودکان
محمود برآبادی ـ نویسنده کتابهای کودکان
هروقت پدرم به شهر میرفت، پشت سرش میدویدم و میگفتم: «رادیو یادت نره.»
بالاخره یک روز جمعه که از شهر برگشت، ساکش را باز کرد و یک جعبه مقوایی از توی آن بیرون آورد.
پرسیدم: «این چیه؟»
گفت: «رادیو. مگه همینو نمیخواستی؟»
گفتم: «این رادیوست؟ اینکه خیلی کوچکه.»
گفت: «ترانزیستوریه.»
توی ده ما چند نفر بیشتر رادیو نداشتند. آن هم از آن رادیوهای بزرگ که اندازه جعبه چرخخیاطی بود و نصف طاقچه جا میگرفت و آنتنش را هم روی خرپشته پشتبام علم کرده بودند که همه از دور ببینند. اما این چیزی که پدرم آورده بود، خیلی کوچک بود؛ شبیه اسباببازی بود.
پدرم با دقت جعبهاش را بازکرد. یک وسیله خیلی ظریف که جلد چرمی داشت با تعدادی سوراخ و قسمت بالایش هم شیشهای بود، بیرون آورد. بعد از گوشه سمت راستش یک میله هم کشید بیرون و گفت: «این هم آنتنش!»
گفتم: «آنتنش که خیلی کوچیکه! آنتنهای رادیوهای مردم خیلی بزرگه.»
پدرم ریش نرمش را خاراند و گفت: «اینجوریش رو نبین، از آن رادیوهای گاوصندوقی بهتر میخونه.»
بعد دکمه سمت چپش را زد و با دکمه سمت راست که بزرگتر بود، بعد از چندبار غیژ و ویژ صدایش را درآورد.
یک آقایی با صدایی گرم قصه میگفت؛ پدرم خواست جاهای دیگر را بگیرد که من رادیو را از دستش گرفتم و گفتم: «همینجا خوب است.»
پدرم گفت: «چی شد؟ تو که تا حالا میگفتی اَخه کوچیکه.»
چیزی نگفتم. رادیو را برداشتم و رفتم توی مهتابی نشستم و به قصه عمونوروز گوش دادم. این نخستینبار بود که به قصههای مردی که بعدا فهمیدم «صبحی» است گوش میدادم؛ اما صبحی بارها و بارها روزهای جمعه از رادیو برای بچهها قصه گفت. او نخستین قصهگوی بچهها در رادیو ایران بود.
حکایتهایی از متون کهن را که خواندنش برای بچهها دشوار بود، با زبانی قابل فهم بازگو میکرد؛ افسانههای ملل مختلف را تعریف میکرد و بعدها این قصهها و افسانهها را بهصورت کتاب هم منتشرکرد.
ششم اردیبهشتماه1319 آغاز پخش نخستین برنامه کودک با اجرای فضلالله مهتدی معروف به صبحی است. مردی که بچههای قدیمی هنوز صدای گرم او را به یاد دارند که جمعهها در برنامه کودک میگفت: «بچهها سلام.»