• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
سه شنبه 8 بهمن 1398
کد مطلب : 94023
+
-

91سال نبرد

یادداشت
91سال نبرد


فرزین شیرزادی ـ روزنامه‌نگار

28ژانویه 2010پاندول ساعت، یکنواخت و بی‌شتاب در نوسان بود و مرگ همچنان که چشم بر آن داشت در خانه قدم می‌زد. از قفسه فیلم‌های کلاسیک تاریخ سینما و ردیف خاموش کتاب‌ها کاری ساخته نبود؛ هرچند که وزن حضور این غریبه بر آنها نیز سنگینی می‌کرد. در گوش راست نویسنده پیر، بعد از 66سال، زمزمه‌ای غریب جان گرفته بود. می‌شنید! اما دنیا دیده‌تر از آن بود که فریب بخورد. هوا را بویید و درست در همین لحظه حسی ناآشنا و قاطع به او فهماند که کارش تمام است. استخوان شکسته دماغش تیر کشید. دلتنگ بود. خسته بود. عذاب کشیده بود، بسان روزهای تلخ و دوردست جنگ. دیگر نمی‌خواست پشت آن ماشین تحریر فکسنی بنشیند. از آن جیپ جنگی مدل 1942بیزار بود و ناگهان انفجار. گوشش سوت کشید. خون بینی‌اش بند نمی‌آمد. «... بیا خونه... سانی....» صدای مادرش بود. «جی دی سالینجر» در 91سالگی مرده بود و خبرگزاری‌ها آماده بودند تا بار دیگر او را تیتر کنند.

نمی‌شناسیدش
ژانویه 1919برای خانواده سالینجر با دنیا آمدن نوزادی با چشم‌های درشت محزون شروع می‌شود. او کنار خواهر و برادرانش در منهتن کودکی‌ می‌کند. 1934تا 1936را در دانشکده نظامی والی فرچ می‌گذراند و به‌رغم تندخویی و طبیعت بی‌قرارش تا فارغ‌التحصیلی دوام می‌آورد. تقریبا همه دوستان او در این دوره از نیش و کنایه‌های هوشمندانه‌اش یاد می‌کنند. در 1938در کالج «اورسینوس» دانشگاه نیویورک به تحصیل مشغول می‌شود، ولی آن را نیمه‌تمام رها می‌کند، شاید به این علت که عاشق دختری به نام اونا اونیل می‌شود. تقریبا هر روز برای او نامه می‌نویسد اما در شرایطی باورنکردنی وقتی می‌بیند که اونیل با چارلی چاپلین که فاصله سنی زیادی با اونا اونیل دارد، ازدواج می‌کند، ضربه روحی سختی می‌خورد. در 1939در دانشگاه کلمبیا، کلاس فن نگارش داستان‌های کوتاه را زیرنظر «ویت برنت» نویسنده و بنیانگذار مجله «استوری» پشت ‌سر می‌گذارد و نخستین داستانش را یک سال بعد با نام «جوانان» در همین مجله منتشر می‌کند. حالا دود سیاه جنگ برخاسته و سالینجر که ابتدا داوطلبانه خواهان شرکت در آن است، دوره‌های نظامی مختلفی را تجربه می‌کند و به خدمت در پیاده نظام مشغول می‌شود. او در یکی از درگیری‌های بیهوده و خونبار در «هورتگن والدهم» که به جدال بی‌فایده معروف است، گرفتار می‌شود و سیمای هولناک جنگ را تجربه می‌کند. در خلال این مدت، سرباز است. داستان‌هایی که می‌گوید، لباسی که می‌پوشد، شکستگی بینی‌اش بر اثر سقوط از جیپ، آن هم زمانی که تک‌تیراندازی به کمینش نشسته و موج انفجار خمپاره‌ای که بر اثر آن شنوایی یک گوشش را از دست می‌دهد، همه حکایت از سربازی او دارد. سالینجر بعد از گذراندن دوره‌های آموزش تخصصی به انگلستان اعزام می‌شود و در مدت اقامتش 2داستان جنگی به یکی از مجلات لندن می‌فروشد. داستان اول با عنوان «هفته‌ای یک‌بار آدم را نمی‌کشد» ماجرای مرخصی رفتن یک سرباز و اعزام اوست. سربازی که هرچند خانواده دارد و همسرش برای بدرقه او آمده اما تنهاست و اندوهگین.
سرانجام سالینجر با تیپ مستقر در انگلستان در عملیات پاریس شرکت می‌کند. ورود به پاریس برای او فرصتی است که به‌کار دلش برسد. از مرخصی استفاده می‌کند و به دیدن «ارنست همینگوی» می‌رود که خبرنگار مستقر در تیپ چهارم است. این دو تا آن زمان همدیگر را ندیده‌اند. در نخستین برخورد نخستین پرسش همینگوی این است: «چرا کم کار می‌کنی؟» سالینجر داستان «هفته‌ای یک‌بار آدم را نمی‌کشد» را به او می‌دهد. همینگوی از داستان تعریف می‌کند اما سالینجر چیزی در این‌باره به کسی نمی‌گوید. او نگران است همه تصور کنند دارد خودش را تبلیغ می‌کند. موضوع ملاقات آنها بعدها در نامه‌های همینگوی و سالینجر، که در کتابخانه کنگره گردآوری شده، علنی می‌شود. سالینجر مدتی به سبب فشارهای روانی ناشی از تجربه‌های مستقیم جنگ، در بیمارستان بستری می‌شود. در داستان تحسین‌شده «تقدیم به ازمه، با عشق و نکبت» این ماجرا منعکس شده است.
این را هم اضافه کنیم که دختر سالینجر، چشم دیدن طرفداران پدرش را نداشت و همواره فریاد می‌زد: این شیفتگان حتی 10دقیقه هم نمی‌توانند با او زیر یک سقف سر کنند؛ چون او را نمی‌شناسند.


این خبر را به اشتراک بگذارید