معمای پشت در
محمدهاشم اکبریانی ـ نویسنده و روزنامهنگار
مردی چهل ساله با کت و شلواری گرانقیمت در خیابان قدم میزد. حواسش نبود و مدتی بعد وقتی سر بالا آورد خود را در برابر یک در نسبتا بزرگ دید. فکر کرد پشت در چه میتواند باشد. بو کرد و بوی گل به مشامش رسید. «بله آن طرف یک باغ است.» سعی کرد در را باز کند و از گلها بچیند. در همین حین مردی دیگر با پنجاه و پنج سال سن به او رسید «چه میکنی عزیز من؟» «دارم در را باز میکنم که از باغ گل بچینم.» مرد تازه از راه رسیده، تعجب کرد «این جا که گل ندارد صدا را نمیشنوید، صدای موج است. پشت این در دریاست.» مرد چهل ساله نیشخندی زد «نه قربان شکل ماهت بروم صدا کجا بود، بوی گل میآید اینجا یک باغ است.» طرف مقابل اصرار داشت بویی نیست و صدای موج به گوش میرسد. تصمیمشان این شد که در را باز کنند تا مشخص شود پشت آن چه چیز است. هر دو شانه به در گذاشتند و فشار دادند اما موفقیتی بهدست نیامد. یکیشان فریاد کشید «کسی پشت این در نیست؟» وقتی جوابی نیامد دوباره هر دو تلاششان را بهکار گرفتند. در همین حین زنی از راه رسید و وقتی از ماجرا با خبر شد خندید و گفت «اشتباه میکنید پشت این در نه باغ است و نه دریا، آنجا یک قصر ساخته شده. من درباره آن زیاد شنیدهام.» دو مرد خندیدند؛ مرد پنجاه و پنج ساله گفت: «این زن را ببین که فکر میکند پشت این در قصر است. آخر کدام احمق اینجا قصر میسازد!» مرد چهل ساله هم نظر خودش را گفت «نخیر خانم آن جا باغ است.» زن تعجب کرد «باغ؟! نه نه آن جا قصر است.» مرد پنجاه و پنج ساله گفت: «من حتم و یقین دارم دریاست. چطور متوجه صدای موج نیستند؟»
تلاشها برای بازکردن در مدام انجام میگرفت و بیفایده بود. زمانی که هر سه تن خسته کنار در نشسته بودند در ناگهان از داخل باز شد. دو مرد و یک زن برخاستند و رفتند داخل. زن گفت «دیدید قصر است. چه قصر زیبایی هم هست. وای که چه قشنگ است.» مرد چهل ساله سری تکان داد «قصر کجا بود عزیز من. یعنی شما باغ را نمیبینید؟ این همه گل و این همه میوه چطور از چشمتان دور مانده.» مرد پنجاه و پنج ساله قاه قاه خندید «باغ؟ قصر؟! باید شما را احمق خطاب کرد؛ این همه آب را که تا دوردستها هم رفته نمیبینید؟ عجب!!»