زندگی ما را مارکز نوشته است!
فریبا خانی _ روزنامهنگار
بعدازظهر یک روز بهاری بارانی، ماریا دِ لالوز سروانتس که به تنهایی رانندگی میکرد، اتومبیلش در راه بارسلوندر، بیابان مونه گروس خراب شد. زن، بیست و هفت سالی داشت، اهل مکزیک و زیبا و متفکر بود. او با یک شعبدهباز ازدواج کرده و قرار بود به دیدن چند نفر از بستگانش در ساراگوسا برود و اوایل شب، پیش او برگردد. یک ساعتی وحشتزده به اتومبیلها و کامیونها علامت میداد و کامیونها به سرعت از کنارش میگذشتند. تا اینکه سرانجام راننده یک اتوبوس قراضه دلش به حال او سوخت. اما هشدار داد که راه خیلی دور نمیرود. ماریا گفت: «اهمیتی نداره. فقط میخوام یه تلفن پیدا کنم.»
خیلی وقتها فکر میکنم ما در قصههای مارکز زندگی میکنیم؛ درست در فضای رئالیسم جادویی. در مجموعه داستان زائران غریب، داستانی هست به نام «فقط آمده بودم تلفن کنم». همراه ماریا که در باران گیر کرده و ماشینش خراب شده، شخصیت اصلی داستان، سوار اتوبوس میشویم. با چیزهای غیرعادی مواجه میشویم. مسافرانی که بهخود پتو پیچیدهاند. او را به تیمارستان میفرستند. هرچه توضیح میدهد چه برسرش آمده کسی حرفش را گوش نمیدهد.
وقتی داستان حامد را شنیدم شک نکردم این اتفاق میتوانست در یکی از کتابهای مارکز بیفتد. پسر نوجوان ناشنوای ایلامی را به افغانستان فرستادند. او کر و لال بود و هنگام دستگیری نمیتوانست درباره هویتش اطلاعات بدهد. ماجرا اینطور شروع شد. حامد، دلش گرفته بود. سوار موتورش میشود و از ایلام حرکت میکند؛ فکر میکند برود مشهد زیارت امام رضا(ع) برای دلشادی. تا این جای داستان مشکلی نیست. آدم در نوجوانی دلش میگیرد. آدم در میانسالی هم دلش میگیرد؛ برای همه پیش میآید. آن وقت دلش میخواهد سوار موتور شود و به انتهای جاده برود. اما در خرمآباد، پلیس او را بازداشت میکند و به مقر نیروی انتظامی انتقالش میدهد. در گزارش پلیس آمده: «نداشتن مدارک شناسایی و تصمیم این پسر نوجوان به فرار از دست پلیس، این برداشت را بهوجود آورد که او یک تبعه خارجی غیرمجاز است و برای همین پس از طی تشریفات قانونی به تهران، قم و سپس اردوگاه سفید سنگ در شهرستان فریمان انتقال مییابد. او را به جرم اینکه یک تبعه افغانستانی است و هیچ مدرکی در دست ندارد به افغانستان میفرستند و 6روز در این کشور سرگردان میشود. با تلاش خانواده و پیگیریهایشان و پلیس ایران او را در شهر نیمروز مییابند و به کشور بازمیگردانند... .» حالا حامد بازگشته است. البته دیگر او حامد 6 روز قبل نیست... قبل از سوار شدن روی موتور و به جاده زدنش. او آسیبدیده و ترسخورده و حیران است. کاش یک روانشناس ماهر حال حامد را بپرسد. مشاوره بدهد. حمایتش کند تا این قصه از خاطرش کمرنگ شود. پاک نه؛ پاک که نمیشود. اما فقط این قصه نیست؛ چند روزی که تهران را بوی بد برداشته بود هم گیج شده بودم. هیچکس دلیل قانعکنندهای نداشت؛ فقط در خیابان و در صف تاکسی، زنان روسریها و مقنعههای خود را جلوی بینی گرفته بودند و مردان شالگردنهایشان را ... و جالب بود که هیچکس دلیلش را نمیدانست. میتوانست 100 سال این بو ادامه پیدا کند. شایعه درباره بو هم زیاد بود. در آن روزهای بویناک هم فکر میکردم که در کتاب «صد سال تنهایی» مارکز زندگی میکنم. شاید اینجا ماکاندو است پسر... شاید 4 سال و 11ماه یکسره باران ببارد یا از آسمان گلهای ریز زرد؛ آنقدر که نشود از خانه بیرون رفت. فکر میکنم این روزهای ما را مارکز مینویسد و ما بدون آنکه بدانیم در یکی از قصههای او داریم زندگی میکنیم.