
در رهایی تورج شعبانخانی
به خنیای مردم

ابراهیم اسماعیلی اراضی ـ شاعر و ترانهسرا
سالها پیش پرسیده بود: «ای که تو دادی جانم / گو به من تا کی بمانم / آدمی چون آدمک / مخلوقی سرگردان / چون آدمک، زنجیر بر دست و پایم / از پنجه تقدیر / من کی رهایم» و حالا رها شد؛ از پنجه تقدیر، از وانفسای موسیقی ایران؛ وانفسایی که سالها بود او را تنها در تعارفات، گرامی میداشت؛ اگرچه او در چشم اهلهای موسیقی و ترانه و فرهنگ، همیشه از گرامیترینها بود. اگر حدود یکماه دیگر تاب آورده بود، تازه باید شمعهای ۶۹ را فوت میکرد اما سرگردانی را گذاشت برای جماعت چهره به چهره و در جاودانگی آرام گرفت؛ در روزهایی که همه به هم میگویند «استاد» و کسی - خصوصا در موسیقی - دیگر نه طاقتی برای شاگردیکردن دارد و نه دلیلی برای آن مییابد. او شاگردی کرده بود؛ پیش اهلش و پیش اصلش؛ مرتضیخان حنانه که هم دیروز موسیقی ایرانی را خوب میشناخت و هم نگران فرداهایش بود؛ پس کارهایش باید اصل از آب درمیآمد؛ درست و در نهایت تازگی. او تازگیها را کلمه کرد، نت کرد و ریخت در گلوی فریدون فروغیای که خودش هم تازه بود و بعدها در گلوهای تازه دیگر تا تازگی فریادی باشد در گوش جماعتی که بسیاریشان در عادت میغلتیدند. و البته بعدها نرمای دلش را هم در بسیاری ترانههای دیگر، نغمه کرد تا برای گریستنها و خندیدنهایمان، زمزمههایی از جنس خودمان داشته باشیم. او حتی به فکر بانوی قرمزپوش سرگردان سر فلان میدان هم بود که سالها پای آبروی عشق ایستاده بود. و بعدها خودش هم پای عشق ایستاد؛ عشق به ایران؛ اگرچه حاصلش خاموشی و فراموشی بود؛ اگرچه دیگرانی خیلی کمتر از او رفتند و چهره شدند و عالیجناب شدند و.... تورج شعبانخانی، شاعر موسیقی مردمی ایران بود؛ پس در روزگاری که خیل سرگشته نور و رنگ و تصویر، دنبال تماشای نسخههای برساخته بودند، نمیتوانستند گوش شنیدن او باشند. مهربان و نجیب بود؛ پس نمیتوانست دنبال نام و نان، گلوی دیگران را لگد کند؛ پس قناعت کرد به همین که باشد و تقدیر را زندگی کند. اگر حواسمان جمع و چشمهایشان باز باشد، رفتن او و رفتن دیگرانی چون او را ساده نمیگیریم؛ در روزگاری که خیلی چیزها از کیسه موسیقی ایران رفته، درحالیکه دخل چندانی ندارد. رهایی بر تو خوش باد آقای آدم؛ آقای خنیایی.