• دو شنبه 17 اردیبهشت 1403
  • الإثْنَيْن 27 شوال 1445
  • 2024 May 06
شنبه 16 آذر 1398
کد مطلب : 89636
+
-

در راه

روایت
در راه


فرزام شیرزادی ـ  داستان‌نویس و روزنامه‌نگار

گوینده رادیو با صدای بم و تودماغی برای پنجمین‌بار یا شاید هم بیشتر می‌گوید: «صبح زیبایتان به‌خیر، صبح‌ به‌خیر تهران، صبح ‌به‌خیر ایران، صبح همگی به خیر و خوشی.» موسیقی شش‌وهشت می‌رود تو حرفش و اوج می‌گیرد. چراغ سبز می‌شود. راننده خونسرد دنده عوض می‌کند و نیش‌گاز می‌دهد. جوانی که عقب بین من و یک نفر دیگر نشسته، اسکناس مچاله پنج‌هزار تومانی را از جیب پیراهنش که چروک‌تر از اسکناس است، درمی‌آورد و به راننده می‌دهد: «بفرمایید.» راننده پول را می‌گیرد و دوهزار و پانصد‌‌تومان پس می‌دهد. جوان دو سه مرتبه قد و بالای باقی پولش را نگاه می‌کند: «پونصد گرون شده حاجی؟»
راننده از تو آینه وسط نگاهمان می‌کند: «بنزین لیتری سه تومن شده، نمی‌دونستی؟» 
- الان فهمیدم.
ته‌خنده‌ای محو به‌صورت زرد و تکیده راننده می‌نشیند: «اینکه فهمیدی خوبه. خیلی‌ها نمی‌فهمن.»
گوینده رادیو یک‌روند و بدون وقفه حرف می‌زند: «صبح زیبای همگی به‌خیر، صبح‌ به‌خیر تهران، صبح‌به‌خیر ایران.»
جوان و مرد میانسالِ سبیل‌سوسکی‌ای که کنارش نشسته و سرش از اول تو تبلتِ نارنجی‌اش است و گیم بازی می‌کند، نرسیده به «حافظ» پیاده می‌شوند.
راننده راه می‌افتد. نرسیده به «ویلا» مرد قدبلندی که تو سرمای بی‌پیر کت و شلوار راه‌راه پوشیده و نمی‌شود از پشت شیشه تمام سیاه عینکش چشمانش را دید، پیاده می‌شود.
چهارسکه پانصدتومانی می‌دهد به راننده. راننده براق می‌شود: «پونصد کم دادی.» مرد عینک را از روی بینی‌اش برمی‌دارد. چشمان‌ زاغش لوچ است: «پونصدم اضافه دادم، برو حالشو ببر.»
ـ می‌فهمی بنزین گرون شده یا نمی‌فهمی؟
زاغ خونسرد است: «از قبلی‌ها هم پونصد کشیدی بالا، این به اون در.»
ـ بالا کشیدم؟ پونصد بالا کشیدن داره شغال؟
زاغ گره می‌اندازد به ابروهای پرپشت و به‌هم‌پیچیده‌اش: «مودب باش. شغال هم خودتی.»
راننده سکه‌های پانصدتومانی را از شیشه پرت می‌کند بیرون: «بیا اینم کرایه‌ات.»
 از سرنوشت سه‌تا از سکه‌ها بی‌خبریم، اما یکی از آنها چرخید و چرخید و رفت تو پیاده‌راه و درست خورد به کاسه مفلوکی که زیر آفتابِ کم‌رمق پاییزی، بساط گدایی پهن کرده بود. مفلس که انگار نابینا بود، دست پلکا کرد و سکه را برداشت، ماچ‌اش کرد و گذاشت‌اش روی پیشانی‌اش و انداخت‌اش‌ تو کاسه فلزی‌اش.
گوینده رادیو بلند فریاد ‌زد: «صبح زیبایتان به‌خیر. صبح به‌خیر تهران، صبح‌ به‌خیر ایران...»

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :