• دو شنبه 8 بهمن 1403
  • الإثْنَيْن 27 رجب 1446
  • 2025 Jan 27
شنبه 2 آذر 1398
کد مطلب : 88433
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/Z66Q2
+
-

هیچ‌کجا وطن نمی‌شود

روایت
هیچ‌کجا وطن نمی‌شود


فرزام شیرزادی ـ داستان‌نویس و روزنامه‌نگار

 مردی که کنار میله فلزی کدر و چرک در واگن پنجم یا ششم به در تکیه داده و به نقطه‌ای موهوم خیره بود، لبخند از چهره‌اش محو نمی‌شد و به‌شدت عصبانی به‌نظر می‌آمد. جایی نزدیک استخوان فمور ران چپش را ظرف کمتر از پنج‌ثانیه دو‌بار به‌شدت به عقب و جلو تکان داد. نویسنده پنج‌ثانیه را از خودش در نیاورده است. نویسنده در فاصله ایستگاه مترو طالقانی تا هفتم‌تیر سه‌مرتبه به‌طور رندوم از روی ساعت‌مچی‌اش ثانیه‌شمار را نگاه کرد و وقت گرفت و برای امتحان، چندبار هم زبانی وقت گرفت و زیرلبی شمرد هزارویک، هزارودو، هزاروسه، هزاروچهار، هزارو پنج. مرد میانسال لاغراندام که شلوار جین رنگ‌و‌رورفته‌ به پا داشت و از چندمتری بوی تند توتون سیگارش تو ذوق می‌زد، دقیقا ظرف پنج‌ثانیه دو‌بار به‌شدت جایی نزدیک فموررانش را به عقب و جلو تکان داد.
همینطور که نویسنده تو کوک سوژه بود و قایمکی از کنار عینک بدون‌قابش نگاهش می‌کرد، دید که مرد پنجاه‌ویکی‌دوساله مچ دست راستش را کج کرد و آرنجش را انداخت پشت گردنش و بی‌اینکه صدایش درآید، نوک پای چپش را کج کرد، علیل شد و چلاق و لنگید و زبان باز کرد: «بدبخت نیستم. ذلیل نیستم. دو‌تا زبون می‌دونم. هفت‌سال فرانسه بودم. گدایی نمی‌کنم. هر‌کی هر‌چی کرَمشه.»  یک مشت روزنامه چروک خارجی از تو کیسه‌ای پلاستیکی درآورد. چند کتاب جیبی لاتین را هم که جلدشان له و لورده بود، از تو کیسه زردرنگ سوراخی که به‌دست دیگرش بود، بیرون کشید: «بدبخت نیستم. ذلیل نیستم. دوتا زبون می‌دونم. هفت‌سال فرانسه بودم. آلمان هم بودم. گدایی نمی‌کنم...» بعد جملاتی نامفهوم گفت: «به قول آلمان‌ها آن چیزِن ناکش تیزِن تیش پاخِن؛ یعنی هیچ‌کجا وطن نمی‌شود. قصه من درازه...»  چند نفر با تعجب انگار تردستی شگفت و خارق‌العاده‌ای دیده‌اند، پا پیش گذاشتند و مات شده به میانسال خیره شدند. میانسال ادامه داد: «گدایی نمی‌کنم. هرکی هرچی کرمشه...» خلق‌الله دست کردند تو جیب‌هایشان. از 500تومانی گرفته تا 5هزارتومانی گذاشتند کف دستش. پول‌ها که زیاد شد، در کیسه‌ای را که سوراخ نبود، باز کرد و چپاندشان آن تو. واگن به واگن گفت که گدا نیست و هیچ‌کجا وطن نمی‌شود و ناکش تیزِن، تیش پاخِن و آن چیزِن و... نویسنده پشت سرش، با فاصله تا جلو واگن زنانه رفت. نخستین زن که دست کرد تو کیفش، عده دیگری هم به هم نگاه کردند و دست به جیب شدند. میانسال عین صفحه سوزن‌خورده گرامافون تکرار می‌کرد: «گدایی نمی‌کنم. هرکی هرچی کرمشه. هیچ‌کجا وطن نمی‌شود. به قول آلمان‌ها آن چیزِن...»

این خبر را به اشتراک بگذارید