صف بانک
فرورتیش رضوانیه ـ روزنامهنگار
داخل شعبه بانک میروید. از دستگاه نوبت میگیرید و بعد از پر کردن فیش واریز، روی یکی از صندلیها مینشینید. صف طولانی است و ۱۰ نفر جلوتر از شما هستند. چند دقیقه بعد صدای یک خانم را میشنوید که میپرسد: «کار شما چیه آقا؟» سرتان را بالا میآورید. خانمی که مشاور مشتریان شعبه است دوباره از شما میپرسد: «واریز دارید؟» اما زبانتان بند آمده. هرقدر تلاش میکنید، نمیتوانید حرف بزنید. اسکناسها و فیشی را که پر کرده بودید بالا میآورید و نشان میدهید. او آنها را از شما میگیرد و میرود. شما عاشق شدهاید. کمی بعد آن خانم برمیگردد و فیش زردرنگ را به شما میدهد و میگوید: «بفرمایید!»، سپس سراغ یک مشتری دیگر میرود تا کمک کند که زودتر شعبه خلوت شود. با دقت نگاه میکنید و مطمئن میشوید که حلقهای به انگشت ندارد. در محل کارتان فقط به او فکر میکنید و اصلا روی کارهایتان تمرکز ندارید. شب وقتی به خانه میرسید آنقدر بیحال و منگ هستید که با همان لباس بیرون روی تخت میروید و میخوابید. صبح روز بعد وقتی بیدار میشوید، فقط دلتان میخواهد به بانک بروید تا دوباره خانم مشاور را ببینید. صورتتان را اصلاح میکنید، دوش میگیرید و لباس مرتب میپوشید. وقتی میخواهید از ساختمان خارج شوید، یادتان میآید که امروز جمعه است. تا شب علاف در خانه میچرخید و لحظهشماری میکنید تا صبح شنبه برسد و به بانک بروید. در ماههای گذشته همه اطرافیانتان به شما گیر داده بودند که چرا ازدواج نمیکنید و همیشه پاسختان این بوده که هیچکسی نظرتان را جلب نکرده. اما حالا تصمیم دارید با خانم مشاور صحبت کنید. صبح شنبه با استرس داخل شعبه میشود و سراغش میروید. ابتدا اخم میکند اما در نهایت وقتی میبیند چقدر مودب و محترم هستید، آیدی تلگرامش را به شما میدهد و میگوید که میتوانید شب به او پیام بدهید. تمام روز روی هوا به سر میبرید. شب به او پیام میدهید: «سلام. من امروز در بانک شما را دیدم.». کمی بعد پاسخ میدهد: «سلام. خوبید؟». میخواهید جوابش را بدهید اما در همان لحظه کل اینترنت کشور قطع میشود و هرقدر انتظار میکشید، وصل نمیشود.