مُردن به وقت مهر خندیدن به وقت اسفند
ابراهیم افشار ـ نویسنده و روزنامهنگار
1)
کاش میشد لوکیشنی از قدمروهای شاعران ساخت و دانلود کرد که در کدام خیابانها نفس کشیده، در کدام کوچهها گریه کرده یا در کدام اتوبانها زاییدهاند. اگر چنین بود، میشد عیمران* را سر تختطاووس-مفتح رو به پایین دید که دارد از کتابخانه سروش پایین میرود و طبق معمول هم آن کت و شلوار قهوهای قدیمی تنش است و لبخندی چنان همیشگی در لبهایش حک شده که هیچ اشکی نمیتواند پایمالش کند. یا میشد او را در قهوهخانه داخل پاساژ قهوهچی لبشکری در خیابان ولیعصر پایینتر از طالقانی نشان داد که آرام دارد نعلبکی را میگذارد روی میز و شعری از مختومقلی فراغی را چنان میخواند که سماور، شبههدار نشود. کاش میشد او را در میدان بهداری راهآهن در مغازه جگرکی عمواوغلیاش پیدا کرد که مثلا دارد کباب باد میزند و بشقاب میشوید و گهگاه هم روی چرخدستی حمالها شعری برای پاپتیها میخواند. کاش میشد او را در امیریه مختاری و در قالب نوزادیاش دید. کاش میشد کنار «لیلاننه»اش، لوکیشنی تا ابد چید که هر کس هوایش را کرد، برود پیاش و بویش را بگیرد. یا در جوادیه قدیم، کودکی عیمران را پیدا کند وقتی که جویگردی میکرد. کاش میشد سر میدان فردوسی جلوی آن مغازه میوهفروشی نبش شرقی لوکیشناش را چید که دارد با قدمهای بلندش راه میرود و یکهو در برابرش آفتابی شوی. باهم به پاییز غمپرور سال1370 برگردید؛ زمانی که اتحاد جماهیر شوروی زوارش دررفته و جمهوریهای تازه استقلالیافته از اسارت مارکس و لنین و گورباچف رها شدهاند. سلام که کردم گفتم دارم میروم باکو. گفت باکو یا کوبا؟ گفتم نه باکو. چیزی سفارش نمیدهی؟ گفت کیتاب میتاب. میدانستم که این حسرت از دلش گذشت که کاش میشد بیاید و اقربای لیلاننهاش را آنجا پیدا کند که سالها پیش مهاجرت کرده بودند از بادکوبه به ایران، اما حسرت را مخفی کرد. وقتی برگشتم، کتابهای صمد وورغون، علیآقا واحد، بختیار وهابزاده، عباس توفارقانلی، زلیمخان، هاشم طرلان، نبی خزری و ملاپناه را گذاشتم توی نایلون مشکی و بردم برایش. همهشان به زبان روسی بود و نمیدانستم که عیمران خط روسی بلد است. گفت چقدر شده؟ گفتم چندتایی آدامس خروسنشان و حنا دادم، همهشان را برداشتم. خندید و باز آن چال روی گونهاش آفتابی شد. الان دلم لوکیشنی میخواهد که در آن شاعری را در کوچه شکوه روبهروی لالهزار نشان دهم که کتاب زلیمخان را بغل کرده است و بو میکند.
2)
قدیمها شاعران چقدر شبیه شعرهایشان بودند و شعرها چقدر شبیه شاعرهایشان. این نزدیکی و حلول کردن در همدیگر دلیل داشت. امکان نداشت شعر چریکی خسرو گلسرخی در شاعر رمانتیکی چون نصرت بروز کند. این آیا یکجور صداقت ادبی بود یا در هم تنیدن بین شعر و شاعر؟ که آدمها شعرهایشان را زندگی میکردند و شعرها در زندگی شاعرهایشان زندگی واقعی داشتند. صورت مهربان عیمران را که میدیدی تابلو بود که به حکم شعرش او را میتوانی به نام کوچکش صدا بزنی. همچنان که گیلاس را و پرنده را به نام کوچک صدا میزنند. آن عصیانی که فروغ در شعرش داشت هیچ شبیه زندگی سهراب نبود. همچنان که شعر سایه شباهتی به چشمهای قیبسته اخوان نداشت. این همگونی و همبودی اما شاعر را شبیه شعرهایش بار میآورد. شاعر شعرش را تجربه میکرد و میزیست و فریاد میکرد. آدم حتی آثار جیغ بنفشها را هم از اتوی شلوارشان میفهمید. همچنین زیانباری موجود در زندگی آقای آینده را وقتی که او را در دیوانهخانه عیادت میکرد در شعرهایش زمزمه میکرد. مسئله این است که شاعران امروز، دیگر هیچ شباهتی به شعرهایشان ندارند و شعرها در زندگی شاعران خود زندگی نمیکنند. این بیهمسانی -نه اینکه خوب یا بد باشد- اما آن صداقت بین اثر و صاحب اثر را مخدوش میکند.
3)
کاش اپلیکیشنی بود که نفس کشیدن شاعر را در خیابانها نشان میداد. کاش عیمران را میدیدم که از مفتح زده به تختطاووس و دارد میآید پایین که برود پیش قهوهچی لبشکری و دیوانهای بطلبد که صدای خوشی داشته باشد و بزند به سیم آخر و «پنجرهدن داش گلیر» را بخواند. آنوقت ازش میپرسیدم آدم چرا باید در ماه مهر، از دنیا برود؟ ماه مهر چرا در تو به دنیا نیامد و در تو نمُرد؟
* عمران صلاحی، شاعر و نویسنده
(۱۰ اسفند ۱۳۲۵ –۱۱ مهر ۱۳۸۵)