• جمعه 11 آبان 1403
  • الْجُمْعَة 28 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Nov 01
پنج شنبه 4 مهر 1398
کد مطلب : 81046
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/kzAJ
+
-

چند روایت خواندنی از طنازی‌های رزمندگان دفاع‌مقدس که خواندن دارد

خنده‌‌های بهشتی

خنده‌‌های بهشتی

محسن رستگار

جدیت و شوخ‌طبعی، دو روی یک سکه هستند؛ هرقدر موقعیتی که در آن قرار گرفته‌ای، جدی‌تر و حیاتی‌تر باشد، به همان نسبت نیاز بیشتری به شوخ‌طبعی و طنز پیدا می‌کنی؛ آن‌هم نه طنزی که فرمایشی و دستوری و زورکی باشد، بلکه یک طنز واقعی و اصیل و مایه‌دار. ماجرای طنز در جبهه‌ها نیز چنین بود. وقتی در نزدیک‌ترین فاصله با مرگ قرار می‌گرفتی، دیگر همه‌چیز دنیا برایت شوخی می‌شد؛ حتی خود مرگ. به همین دلیل بود که طنازی‌های جبهه و بچه‌های جنگ، جنسی دیگر و اصالتی دیگر داشت. چند نمونه از این طنازی‌های ماندگار را مرور می‌کنیم.

   اگر مرا می‌شناخت، نمی‌گذاشت برگردم
از بچه‌های گردان بود. رفته بود برایمان یخ بیاورد؛ از ته دره. داشت برمی‌گشت که یکهو خمپاره‌ای دور و برش زدند. همه پریدیم بیرون. خبری از سیدحسن نبود. حتم کردیم که شهید شده. همه‌مان بغض کرده بودیم. کلی با هم خاطره داشتیم. داشتیم آماده می‌شدیم برویم پایین که دیدیم سیدحسن بلند شد و لباسش را تکاند. گفتیم حسن چی شد؟ گفت: «هیچی بابا، با حضرت عزرائیل آشنا دراومدیم. پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محله‌مان بود. بنده خدا حسابی شرمنده‌مان شد، اصلا فکرش را نمی‌کرد من باشم وگرنه من رو پیش خودش نگه می‌داشت و نمی‌ذاشت بیام... .»

   التماس دعا با 2 قطعه عکس و فتوکپی
جزو بچه‌های شوخ بود. ما هم که عادت داشتیم مثل بقیه به او هم بگوییم که التماس دعا و التماس شفاعت و... . او هم نه می‌گذاشت و نه برمی‌داشت، می‌گفت: «مسئله‌ای نیست؛ اگر خیلی راغب هستید 2قطعه عکس 3‌در‌4 و یک‌برگ فتوکپی شناسنامه بیاورید برایم، ببینم برایتان چه کار می‌توانم بکنم.» همینطور نگاهش می‌کردیم؛ برای اینکه اثر طنز خودش را تکمیل‌تر کند، ادامه می‌داد: «گفته باشم که حتماً گوش‌هایتان پیدا باشد، عینک هم بزنید قبول نیست، شناسنامه هم باید عکس‌دار باشد.»

   برادر، پوتین ما را ندیدی؟
بعضی از جوانان گردانمان خیلی خوش‌خواب بودند؛ یعنی تا سرشان را زمین نگذاشته، خوابشان می‌برد. ما هم چشم دیدن خوش‌خوابی این جماعت را نداشتیم. چرا اینها اینقدر راحت بخوابند و ما نتوانیم راحت بخوابیم؟ سریع می‌رفتیم سروقت‌شان. کافی بود دمپایی یا پوتین‌مان سرجایش نباشد. سریع این گروه را بیدار می‌کردیم: «برادر، برادر، پوتین ما را ندیدی؟» خودشان می‌دانستند که ما قصد داریم چه بازی‌ای دربیاوریم، سریع و باعصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» ما هم مثل بچه‌های خوب راه‌مان را می‌کشیدیم و می‌رفتیم. تا باز صدای خر و پفشان بلند می‌شد، سریع می‌رفتیم و دوباره بیدارشان می‌کردیم؛ 
- «برادر! برادر!»
- «برادر و زهرمار، دیگه چی شده؟»
- «هیچی، بخواب، فقط می‌خواستیم در جریان باشی که پوتین پیدا شده، یه وقت ناراحت نباشی‌ها...»

   تن‌ها یا تنها؟
طلبه بود، تازه پیش ما آمده بود. موقع نماز شد و صدای اذان آمد، طلبه رو کرد به این دوست ما و گفت: «نمی‌آیی برویم نماز؟» طرف گفت: «نه، همین‌جا می‌خوانم.» این طلبه بینوا هم شروع کرد به صحبت از فضایل نماز و مسجد رفتن و.... این دوست ما هم گفت: «خود خدا هم در قرآن گفته: «ان الصلوه تنها»، گفته تنهایی بخونین، یه وقت دو تایی و سه تایی نخونین.» طلبه هم دوزاری‌اش افتاد که این دوست ما دستش انداخته، گفت: «گفته تن‌ها، یعنی چند نفری بخونین، نه،‌ تنها و یه نفری...» هر دو خنده‌کنان راهی حسینیه شدند.

   اگر شهیدی خروپف کرد؛ یعنی منم!
حرف‌هایمان گل انداخته بود و داشتیم از شهادت صحبت می‌کردیم. بحث این بود که بعضی‌ها پیکرشان زیر آتش می‌ماند و خمپاره می‌خورد و قابل شناسایی نیستند؛ در این صورت چه باید کرد؟ هر کسی داشت نشانه‌ای می‌داد تا اگر یک وقت شهید شد و قابل شناسایی نبود او را بشناسیم؛ «این انگشتری را می‌بینید؟ این دست من است، موقع شهادت اگر دیدین، بفهمین که منم.»، «این تسبیح را می‌بینین؟ این‌رو دور گردنم می‌اندازم، بفهمین که منم.» وسط این بحث‌های جدی، یکی از بچه‌ها ناگهان گفت: «من عادت دارم توی خواب، خروپف کنم. در نتیجه، اگر اومدین و دیدین که شهیدی توی خواب داره خروپف می‌کنه، شک نداشته باشین که منم.»

   وقتی آهنگران رزمنده‌ها را سر کار گذاشت
عملیات تمام‌شده بود. حاج صادق آهنگران هم آمده بود برای مداحی و نوحه و دعا. مراسم که تمام شد، همه ریختیم سرش تا مصافحه کنیم و احوالپرسی و.... بنده خدا حسابی عجله داشت، دید که با این وضعیت نمی‌تواند به کارش برسد سریع گفت: بچه‌ها صبر کنید، یک ذکری یادم رفته رو به قبله بنشینید و سر به خاک بگذارید و این ذکر را 5دفعه با اخلاص بخوانید. همه همین کار را کردیم؛ فقط به جای 5 دفعه حتی 15 دفعه خواندیم و خبری نشد. یکی‌یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم که حاج صادق ما را سر کار گذاشته و در رفته است.

   شهید بشوم، بلکه تحویلم بگیرند
خبرنگار یکی از روزنامه‌ها بود. برای تهیه گزارش آمده بود. بقیه اخوی‌ها در بقیه گروه‌ها و گردان‌ها، کلی کلاس گذاشته بودند تا اینکه ما با کلی مشورت و ناز و...، قبول کردیم. البته قبلش با بچه‌ها هماهنگ کرده بودیم که چه بگوییم. روز مصاحبه شد و آمد پیش‌مان. ما هم چند نفری توی چادر نشستیم. از سمت راست ما شروع کرد؛ از یعقوب بحثی، استاد وراجی و بحث کردن.
-«برادر جان! هدف شما از آمدن به جبهه چی بود؟»
-«از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، بی‌خرجی مونده بودیم. زمستون هم شده بود، دیگه بدتر. گفتیم کی به کیه، میایم جبهه، می‌گیم به‌خاطر خدا و پیغمبر اومدیم بجنگیم، شاید هم شکم‌مان سیر شد، هم دوزار واسه زن و بچه‌مان بردیم.»
نفر دومی که باید مصاحبه می‌کرد «احمد کاتیوشا» بود که قیافه‌ای معصومانه و شرمگینی به‌خودش گرفت و گفت: «ببین حاجی، همه اینها و برادرهای دیگه می‌دونن که منو به زور اینجا آوردن. ببین کف پام صافه، کفیل مادر و یه مشت بچه یتیم هم هستم، تازه دریچه قلبم گشاده، تازه از دعوا و مرافعه خیلی می‌ترسم؛ تو محل که دعوامون می‌شد، سریع غش می‌کردم. تو رو خدا حرفای منو توی روزنامه بزنین، شاید دل مسئولان جبهه سوخت و من رو به شهرمون برگردوندن.» خبرنگار داشت تندتند می‌نوشت، به‌خاطر همین تمرکزش جای دیگری بود و متوجه خنده‌های بچه‌ها نمی‌شد. نفر بعدی مش علی بود که سن و سالش از ما بیشتر بود: «والا قضیه من یه جور دیگه‌اس، کمی روم نمی‌شه بگم. منو زنم از خونه بیرون کرد. گفت گردن‌کلفت نگه نمی‌دارم. من هم دیدم که هم جانم در خطر است و هم آبرویم، اومدم جبهه.» خبرنگار، سرعت نوشتنش کم شده بود؛ مثل اینکه کم‌کم داشت متوجه می‌شد. تا اینکه نوبت من رسید. گفتم: «من هم یک رازی رو می‌خواستم با شما در میون بذارم، می‌خواستم زن بگیرم، اما کسی حاضر نمی‌شد دخترش رو به من بده و بدبختش کنه، تا اینکه تصمیم گرفتم بیام جبهه و شهید بشم و داماد خدا بشم، بالاخره خدا کریمه دیگه، نمی‌ذاره من ناکام بمونم.» خبرنگار، دیگر نمی‌نوشت. فقط داشت گوش می‌کرد. نوبت بغل دستی من بود که حرف بزند: «والا من کمبود شخصیت داشتم، کسی به حرف‌های من نمی‌خندید، توی خونه هم آدم حسابم نمی‌کردند، توی محله هم که دیگه هیچی، اومدم اینجا شهید بشم، بلکه همه تحویلم بگیرن و احساس دلتنگی کنن برام.» یعنی این حرف‌های آخر که گفته شد، دیگر کسی نتوانست خودش را کنترل کند؛ صدای خنده مثل نارنجک توی چادرمان پیچید. البته خود خبرنگار هم بدجور خنده‌اش گرفته بود.

این خبر را به اشتراک بگذارید