• سه شنبه 18 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 28 شوال 1445
  • 2024 May 07
شنبه 30 شهریور 1398
کد مطلب : 79842
+
-

گم‌شده

روایت
گم‌شده


فرزام شیرزادی ـ نویسنده و روزنامه‌نگار

 پیرمرد منگ و یکه‌خورده، دور و برش را نگاه می‌کند. چهره‌اش حسی گنگ و واخورده دارد. مرد دیلاقی که چمدانی بزرگ را با پاهایش مهار کرده و دست چپش را به میله عمودی وسط واگن گرفته، با تکان‌های قطار تنه‌اش می‌خورد به شانه و گردن پیرمرد.
 پیرمرد پا پس می‌کشد و گردن کج می‌کند: «ببخشید آقا...، ایستگاه فدک کجاست؟ پیاده شم؟ فدک آقا... کجا پیاده شم...».
مرد همینطور که با موبایلش صحبت می‌کند، سر تکان می‌دهد و حرکاتی نامفهوم به سر و گردنش می‌دهد. خم می‌شود و چمدان قهوه‌ای شکم‌داده‌اش را می‌گذارد بین دیوار واگن و پایِ کوتاه و فربه‌اش. آن‌طرف‌تر دو نفر بلند‌بلند با موبایلشان حرف می‌زدند. حرف‌هایشان با هم قاطی شده.
ـ الان تهران نیستم... آخر هفته میام...
ـ... نه... حقیقت هنوز ازدواج نکردم... به والله...
ـ آخر هفته که اومدم پول می‌ریزم به حسابت...
ـ خونه ندارم... پراید دارم...ها؟ نه... نه... می‌خوام بفروشم شاسی‌بلند بخرم... از کدوم‌ها خوشت می‌آد؟
پیرمرد سرمی‌چرخاند سمت جوانی که با موبایلش ماشین‌بازی می‌کند: «آقا...آقا، می‌خوام ایستگاه فدک...»
جوان انگار اصلا آنجا نیست. پیرمرد را نمی‌بیند.
میانسال لندوکی که کتِ مخملِ چروکی تو تنش‌ زار می‌زد، شست پهنش را می‌کشد روی صفحه مانیتور موبایلش. صدای تیز و‌ ریز «دیس‌دیس» از هندزفری‌ای که چپانده تو گوشش به بیرون پشنگه می‌کند. پیرمرد را نگاه می‌کند و نمی‌کند. چشمانش سرد است، مثل چشمان بز. و به جایی که نمی‌دانیم کجاست خیره است. قد کوتاهِ فربهی که دفعتا وارد این داستان می‌شود و با حضورش تا اندازه‌ای قصه را ناتورالیستی می‌کند، به سختی خودش را لابه‌لای جمعیت جا می‌دهد. همین که لب می‌گزد: «کجا می‌خوای بری باباجان...» موبایلش زنگ می‌زند و گوشی ریز و نقلی‌ای را با مشقت از جیب تنگِ شلوار جین‌اش درمی‌آورد: «الو... سلام قربان. فداتون بشم الهی...»
پیرمرد بقچه زیر بغلش را جابه‌جا می‌کند و زل می‌زند به نقطه‌ای موهوم. قطار دوباره با تکان‌های شدید راه می‌افتد.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید