• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
دو شنبه 7 مرداد 1398
کد مطلب : 69181
+
-

گفت‌وگو با مسعود کیمیایی درباره دوران کودکی و نوجوانی

عشق سال‌های سخت

عشق سال‌های سخت

سعید مروتی 

حکایت مسعود کیمیایی، حکایت عشق است، عشقی که از نوجوانی و با شیفتگی بسیار شروع شد و بعد به شناخت رسید و چنان ریشه دواند که با گذر از 40 سالگی همچنان پابرجا مانده. اینکه سینمای کیمیایی با انبوه دوستدارانش چه کرد، خود داستان مفصلی است که سال‌هاست در چنین روزی بخشی از آن را روایت کرده‌ام.  در روزهایی که همه بی‌حوصله شده‌ایم سراغ روایتی اول شخص رفتم از روزگاری که کیمیایی حوصله کرد و از کودکی و نوجوانی‌اش گفت.  پرسش‌ها حذف شده‌اند تا فضای بیشتری برای حرف‌های کیمیایی وجود داشته باشد و البته همین هم فقط برشی از یک روایت مفصل است.  روایتی از «عزیز عزیزانم» (تعبیری وام گرفته شده از امیر نادری که در سال‌های دور سام پکین‌پا را این چنین یاد می‌کرد) که هنوز و همچنان پرطنین‌ترین نام و تاثیرگذارترین سینماگری است که تاریخ سینمای این سرزمین به خود دیده است. 




تولد در سال‌های جنگ جهانی
7مرداد 1320 در بحبوحه جنگ جهانی دوم، حمله متفقین به تهران و روزگار سخت جنگ در یک خانواده متوسط تهرانی در کوچه سراج‌الملک، خیابان امیرکبیر متولد شدم؛ خیابانی که اسمش اول چراغ گاز بود و بعد شد چراغ برق. تا 2سالگی در این محله بودیم و بعد به خیابان ری آمدیم.
بچه سوم خانواده، با خواهر و برادری بزرگ‌تر از خودم و پدری که هرکدام عقیده مستقل خودشان را دارند، با خانواده‌ای که با روزنامه و کتاب غریبه نبودند... پدرم شاهرودی بود.16سالگی به تهران می‌آید یعنی سال1305 یا 1306، دوره سربازی‌اش را در تهران می‌گذراند. بعد کامیون می‌خرد و می‌شود پیمانکار شرکت نفت؛ پیمانکار حمل‌ونقل بنزین و نفت. اوایل تانکر است. در سال‌های دهه20 مدتی تجارت لاستیک می‌کند. سال‌های بعد کارخانه کوچکی را در جاده شاه‌عبدالعظیم شریک می‌شود و بعد کلا خودش می‌خرد و اداره می‌کند و بعد دوباره برمی‌گردد به پیمانکاری و خلاصه فراز و نشیب‌های شغل پدر وضعیت اقتصادی خانواده ما را هم بالا و پایین می‌برد. 
روزگار ورشکستگی پدر را هنوز خوب به خاطر دارم که تاثیر بسیاری بر من گذاشت. مادرم از خانواده‌های اصیل و قدیمی تهرونی بود و خانواده‌های تهران قدیم خیلی‌هایشان بعدها صاحب فامیلی دیگر می‌شوند.
مثلا عموی من فامیلی‌اش زرگرباشی است چون اصلا کار طلا می‌کرد ولی بعدها پدر من فامیلی‌ا‌ش را عوض می‌کند و کیمیایی هم خب یک جوری نزدیک بوده به زرگرباشی. آن موقع خانواده‌ها که می‌رفتند برای گرفتن شناسنامه مامور ثبت اول سؤال می‌کرده اسمت چیه و بعد فامیلی‌ات را بگو؟ اغلب طرف نمی‌دانسته چی را انتخاب کند و می‌گفت شما انتخاب کن. می‌پرسید کجایی هستی؟ اسم شهرش را به عنوان فامیل انتخاب می‌کرد یا چیکار می‌کنی؟ اسم کارش را می‌گذاشت. به ندرت پیش می‌آمد که فردی فامیلی‌اش را از قبل انتخاب کرده باشد. بچگی من با سال‌های پرحادثه جنگ جهانی دوم و بعد تبعاتش مصادف بود؛ شروع‌شدن و به نوعی داغ‌شدن مارکسیسم در جهان که دامنه‌اش به ایران هم رسیده بود و به اصطلاح از شوروی و بعد چین نشت کرده بود به کشورهای جهان‌سوم؛ سال‌های نفت؛ سال‌های ملی‌گرایی؛ سال‌های دکتر محمد مصدق، رفتن شاه، بازگشت شاه و غائله 28 مرداد... سال‌هایی که تنها حزب روشنفکرانه‌ای که وجود دارد و روشنفکران را جذب می‌کند حزب توده است. و بعد انشعاب‌های پی‌درپی است که به شکل‌های مختلف حزب‌ها و سازمان‌ها ساخته می‌شوند. شرایطی که روزبه‌روز و فصل به فصل تغییر می‌کند. من هنوز بچه‌ام ولی می‌فهمم که مثلا خواهرم که از من بزرگ‌تر است در یک جریان سیاسی است و برادرم باز درگیر یک جریان فکری سیاسی دیگر. 
پدرم اصلا جزو ملیون اول بود و سخت دوستدار دکتر مصدق. با تمام ابعادش رخدادهای سیاسی را دنبال می‌کرد تا آنجا که به مجلس برود  یا در صنف خودش تمام اختیارات و توانایی صنف را بگذارد برای تقویت جریان فکری که به آن تعلق خاطر دارد. بعد توی اینها حالا مدرسه هم هست. معلم‌ها هم به شکلی دارند جریان‌های فکری و سیاسی خودشان را نمایندگی می‌کنند و سرکلاس ساکت نیستند. سال‌های رونق ترور است؛ از ترور شاه گرفته و ترور آدم‌های اطرافش تا آدم‌های بی‌نام و با نام از احزاب. در این سال‌های پرتب‌وتاب محله‌ای هم که در آن زندگی می‌کنیم محله ملتهبی است. توی دبیرستانی که من سال اول بودم در کلاس پنجم ما اعدامی داریم؛ آن هم اعدامی سیاسی. در محله چند تا خانه آن‌ورتر زندانی داریم. 
یک خانه هست در حیطه پلیس سیاسی؛ جوانی رفته و آنجا استخدام شده. در خانه بغلی جوانی است که دارد با حکومت مبارزه مسلحانه می‌کند.

روشنایی در نقطه‌های تاریک
من دبستان تدین می‌رفتم در خیابان ری و دبیرستان بَدِر می‌رفتم باز هم در خیابان ری. مدرسه‌ای که می‌روی باز در نوع شناخت و دانستگی‌هایت تاثیرگذار است. دبیرستان البرز رفتن و درس خواندن با مدرسه‌ای که من می‌رفتم تفاوت بسیار است؛ چه در دبیران و چه در بچه‌هایی که در کلاس پهلویت نشسته‌اند. و حالا باید انتخاب کنی و انتخاب هم این نیست که صرفا تو انتخاب کنی خیلی جاها انتخاب می‌شوی. از طرف یک چیز براق، مشعشع و نئون‌دار انتخاب می‌شوی. بعد می‌روی و می‌بینی آن اتفاق نیست و برعکسش هست. نقطه‌های تاریکی وجود دارد که اصلا استعداد جذابیت ندارند ولی در خودشان پر از پاکیزگی هستند...
اصلا انتخاب روزنامه‌ای که می‌خوانی فرضا باختر امروز دکتر فاطمی یا روزنامه خلیل ملکی یا روزنامه مردم. حالا تو اینقدر پول داری که هر شب یک روزنامه بخری. انتخابی که داری انتخاب خودت نیست مال پاره‌ای دانستگی‌های اطرافت است که به تو منتقل می‌شود. حالا میان اینها جریانی پیدا می‌شود که تسخیرت می‌کند. با عکس‌های خیلی خوشگل از شهرهای خیلی خوشگل، از مردمان خیلی خوشگل. اینها راه می‌روند، حرکت می‌کنند و قصه می‌گویند. این یک دفعه می‌آید و همه چیز را عقب می‌زند و اصلا می‌شود سلطان تفکراتت. آن بالا هم می‌نشیند و خیلی هم قدرتمند. تمام جای تو هم با او تعیین می‌شود. اسمش می‌شود سینما و در نوجوانی آتش به جانت می‌زند. می‌شود عشق اول و آخر و در نهایت تباهت می‌کند... .

جورکردن پول برای رفتن به سینما
خب، حالا آتش فیلم دیدن در دل ما شعله‌ور شده ولی پول سینما رفتن را باید به شکلی جور کرد؟
سینمایی که برای نشستن در صندلی‌های ردیف‌های جلویش که ارزان‌ترین بلیت را دارد باید 4زار می‌دادم. خیلی از خریدهای خانه برعهده بچه‌ها بود. خریدن نان یا ماست و هر چیزی که در خانه به آن احتیاج بود و فرضا باید برای پدر خریدی انجام می‌شد این را معمولا من انجام می‌دادم. باید 10شاهی 10شاهی از روی پول خرید نان بردارم تا بروم سینما. یا  برای اصلاح سر و رفتن به سلمانی از مادر پول بگیرم و با آن بروم سینما یا مجله سینمایی بخرم. 

پسری که خوش‌لباس بود
دیوار به دیوار خانه ما خانواده‌ای آمدند که خیلی پنهان و مذهبی بودند. پسر این خانواده که هم‌سن و سال من بود لباس‌های شیک می‌پوشید چون مثل ما از خیابان ناصرخسرو لباس نمی‌خرید. دایی‌اش خیاط بود در خیابان منیریه و برایش لباس می‌دوخت. اسمش فرامرز بود و فامیلی‌اش قریبیان. خیلی زود با هم رفیق شدیم و حرف سینما زدیم. با هم می‌رفتیم نان می‌خریدیم و خریدهای دیگر می‌کردیم تا پولمان برسد به بلیت سینما. با فرامرز زیاد سینما رفتیم و اغلب هم وسترن می‌دیدیم. وسترن‌های دهه40 و به‌خصوص فیلم‌های کوپر. حالا اینکه این فیلم‌ها کارگردان هم دارند را بعدا یاد گرفتیم. بعدها مجله ستاره سینما آمد که قیمتش 5‌ریال بود که برای ما خیلی گران بود و دوتایی با هم آن مجله را می‌خریدیم. ستاره سینما یک شب دست من یک‌شب دست فرامرز.  در همان 13سالگی ما شغلمان را هم انتخاب کرده بودیم. من می‌خواستم کارگردان شوم، فرامرز بازیگر و اسفند هم آهنگساز.

تاریکی‌های نورانی 
اولین فیلم ایرانی که دیدم فیلم «مادر» بود و بعد فیلم «جمشید کمرشکن». با برادرم رفتیم سینما. به سینمایی در یک جای دیگر که خیلی هم فرق داشت با محله ما و آن موقع برادوی ایران بود و پر از نمایش و سینما. فیلم‌ها همه جور بودند؛ موزیکال، جنگی، وسترن و سینماهایی هم بودند که فقط فیلم عربی نشان می‌دادند. هنوز سینمای هند به اصطلاح جا بازنکرده بود و سینمای مصر مطرح بود. و اصلا چند تا کارگردان مصری آمدند اینجا و فیلم هم ساختند. سینمای ایران در آن سال‌ها خیلی از فیلم‌های مصری تقلید می‌کرد. چه در داستان‌ها و چه در شکل بازی‌ها به شدت متاثر از سینمای مصر بود.
حالا همه جور فیلمی می‌بینیم و به مرور سلیقه و شناخت هم می‌آید. ماجرا از جایی جدی شد که «نیزه‌داران بنگال» را دیدم. سیاه و سفیدی که با گری‌کوپر که آنقدر رویم تاثیر گذاشت که دیدم من انتخابی جز سینما ندارم.  اینکه نوری می‌افتد روی دیوار و بعد یک‌سری آدم راه می‌روند اول شگفتی محض بود و بعد از این دانستگی آمد که خب، حالا با این می‌شود خیلی کارها کرد. 

حکایت عاشقی
فیلم‌ها را کم‌کم انتخاب می‌کردیم؛ یعنی سلیقه داشتیم و مثلا موزیکال زیاد نگاه نمی‌کردیم. با قریبیان انتخاب‌هایمان خیلی نزدیک هم بود. شیفته سریال‌ها  بودیم که نمی‌دانم کدام هم‌نسل من بود که اینها برایش  عزیز نبود؟ سریال‌های آمریکایی که بعدا باندها از روی اینها ساخته شد و اسپیلبرگ هم آمد و از رویشان ایندیانا جونزها را ساخت. این سریال‌ها دوره‌ای از 13، 14سالگی ما را گرفتند؛ پر از حادثه بودند و پر از قصه. در خیابان لاله‌زار سینماهای رکس و ایران روبه‌روی هم بودند. رکس فیلم‌های برادران وارنر و ریپوبلیک و یونیورسال را نشان می‌داد و سینما ایران هم فیلم‌های متروگلدوین‌مه‌یر را که بیشتر هم موزیکال بودند و در سلیقه ما نبود. حالا این لابه‌لا فریتز لانگ بود و یاد گرفته بودیم که جان‌فورد هست و زینه‌مان با نیمروز. این سینمایی بود که ما دلبسته‌اش شدیم که خیلی تفاوت داشت با سینمایی که امروز هست.  عاشقانه‌های ما اینجوری شکل گرفت. با «جیب‌بر خیابان جنوبی» ساموئل فولر، سیاه و سفیدی که عاشقانه هم هست. اینجوری گفتن‌شان حق مطلب را ادا نمی‌کند. اینها وقتی به جایگاه خودشان می‌رسند که نوشته شوند. وقتی می‌نویسی تمام دریچه‌هایش باز می‌شود. تمام شراره‌هایش رنگش مشخص می‌شود. به آن فکر می‌کنی می‌آید و فتحت می‌کند... و عشق را عاشقانه می‌نویسی ولی اینجوری عشق را تعریف‌می‌کنی.






«روزگار کودکی، یک فیلم را چند بار می‌دیدم. فهمیده بودم که آدم‌ها هر بار همان حرکت را انجام می‌هند. دانسته بودم که اینها آدم‌های واقعی نیستند. یک‌بار می‌روم روی صحنه و به پرده سفید دست می‌کشم. یک سیلی هم می‌خورم. شاید همین بود که بعدها تبدیل شد به دست خونین رضا مورتوری روی پرده سینما.»
 (آدینه تیر1370)

عکس: امیر نادری 

این خبر را به اشتراک بگذارید