گربه سیاه محله بهارستان
مهدیا گلمحمدی ـ روزنامهنگار
درخت عرعرِ وسطِ حیاط همیشه ساکت بود؛ شوکتخانم اما یکریز حرف میزد و اگر دورِ حوض، یکی از زنهای همسایه را گیر نمیآورد، مدام انگشتش را داخل دماغ شمارهگیر تلفن سیاه خانه، پیِ جیک و پوک آدمها میچرخاند. بعد انگار بخواهد از یکبهیک حجرههای بازار، قیمت سنگپای گمشدهاش را بپرسد، چادرش را دور کمرش ضربدری گره میزد و با تهِ دسته جارورشتی، درهای یکبهیک اتاقکهای دورتادور حیاط خانه را میزد و پته قوم و خویش و همسایهها را برای دیگری روی آب میریخت. از وقتی دامادش، ماهطلعت را با دو تا بچه قد و نیمقد پس فرستاد، فحش و بدوبیراه هم چاشنی لیچار گفتنهای همیشگیاش شده بود. یک روز صلات ظهر تابستان، چشمهای سیاه و بینگاهِ ماهطلعت که با هیچ نگاهی گره نمیخوردند روی قالیچه خرسک و رنگ و رو پریده کنار حوض ثابت شده بود و هاشورهای جارورشتی از شیرازه به حاشیه و از ترنج به تاج میرفتند که ناگهان صدایی از داخل انبار، همه همسایهها را ساکت کرد. گربه سیاهِ آن خانه قدیمی بهارستان که هیچ دل خوشی ازش نداشتم داشت لابهلای شیشههای نیزهایِ سرکه و آبغوره داخل انباری زیگزاگ راه میرفت که یکیشان افتاد و شکست. صندلی ننوییام که آنقدر لاکالکل خورده بود و همیشه به عقب و جلو پیلیپیلی میخورد، ناگهان سر جایش خشکش زد. صدای شوکت خانم تا این سوی پنجره خانه ما آمد که میگفت: «ذلیلمرده باز چی رو شیکستی.
الهی پات میشکست و بر نمیگشتی، جزجگر گرفته ایشاالله هرچی از ما کندی بردی خونه شوهر، مثل روغن حلوای روی آتیش پس بدی». راست میگفت حلوا تنها شیرینی آن خانه بود و این اواخر هم فقط پستههای ظرف آجیلشان میخندیدند. دو تا بچه ماهطلعت مثل دو تا توله گربه سیاهه به هم پنجه میکشیدند که مادرشان بیهیچ حرفی رفت چادرچاقچور کرد تا برود بیرون که باز صدای شوکتخانم بلند شد: «صدبار بهت گفتم اون موهای سیاهت که مث بخت منه رو سفت ببند، میگن اگه تار موی دختر بیفته زیر پای رهگذر، گذار آدم میفته به غربت که الهی بیحرف پیش مال تو بیفته.» از فردای آن روز موهای سیاه و انبوه ماهطلعت روی شقیقههایش یکی در میان سفید میشدند. در کوچه که راه میرفتی تارهای بلند موهای سیاه را لابهلای شکوفههای سفید شببوها و تارهای سفید را میان قیر کف آسفالت کوچه میتوانستی ببینی. یک روز شیلنگ آب را برداشته بودم دیوارهای کاهگلی را آب میزدم. بوی خاک مستم کرده بود که دیدم گربه سیاهه بالای شاخههای درخت عرعر چنبره زده، خُرخُر رضایت میکند. برای انتقام هم که شده آب بهش پاشیدم و حیوان بدون هیچ فیف کردنی خواست فرار کند که یک قطره آب از شاخهها صاف افتاد داخل چشم راستم. 40 روز گذشت. چشم راست من عفونت کرد و چشم چپ شوکت خانم آب مروارید آورد. ماهطلعت آن اواخر انگار خودش همه موهایش را کنده باشد، مو به سرش نمانده بود. آن روز شوکت خانم که صاحبخانه جوابش کرده بود برای اسبابکشی، صبحِ سحر پی ماهطلعت میگشت و پیدایش نمیکرد. رفتم پشتبام به گربه سیاهه غذا بدهم که چشمم به چادر سیاهی افتاد که در پیچ خیابان گم شد. میان نک و نالههای شوکت خانم، دو لته درهای کوچه داشت به هم میخورد و با باد میرقصید.
-برگرفته از خاطره یکی از اهالی محله بهارستان