• پنج شنبه 27 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 8 ذی القعده 1445
  • 2024 May 16
دو شنبه 27 خرداد 1398
کد مطلب : 60034
+
-

تشنگی

فراواقعیت
تشنگی


محمدهاشم اکبریانی
نویسنده و روزنامه‌نگار


در صحرایی بودم که از هر سو نگاه می‌کردی خاک بود و سرابی از هرم گرما. تشنگی از پایم انداخته بود. چیزی جز آفتاب سوزان یارم نبود که کاش نبود. از راه رفتن افتادم. چشم‌هایم بسته شد و خود را در آغوش مرگ یافتم... چشم که باز کردم انگار در همان صحرا بودم اما کنارم چشمه آبی بود. نمی‌دانم که و چه مرا به آنجا کشانده بود اما هرچه بود، آب می‌دیدم. کشان کشان خود را به چشمه رساندم خواستم لب بر آب بگذارم که صدایی از همان نزدیکی شنیدم که می‌گفت نخور. به اطراف، چشم انداختم؛ جز گاوی که سوی آب می‌آمد چیزی ندیدم. گاو آمد و آمد و لب، سمت آب برد. به‌محض آنکه لب به آب چسباند، چشمه، او را در خود کشید. مات و حیران، نظاره می‌کردم. گاو هرچه تلاش کرد ثمری نداشت. من همچنان چشم در گاو داشتم که آرام آرام در چشمه فرو می‌رفت. ترسیدم. فهمیدم چرا صدایی مرا از آب خوردن منع کرد... گاو که به تمام، در چشمه فرو رفت، لحظه‌ای نگذشت که استخوان از چشمه فوران کرد. استخوان بود که به هوا می‌رفت و به زمین می‌ریخت. نمی‌دانم چرا تشنگی‌ام آرام آرام فرومی‌کشید و اندک می‌شد. برخاستم و راه گرفتم که بروم. اما هر گام که برمی‌داشتم مقابلم درختچه‌هایی می‌دیدم که بلند و بلندتر می‌شوند. روبه‌رویم پر از درخت بود. جنگل بود. از جنگل گذشتم و به دریا رسیدم. پا به دریا گذاشتم و با دریا یکی شدم. دیگر راه بس بود، رفتن هم بس بود، چشم‌هایم را باز نکردم، یعنی هرچه تلاش کردم باز نشد.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید