فروشنده طلا از زندگیاش میگوید
زندگیم فیلم سینماییه
مهوش کیان ارثی
بعد از اینکه زنگ طلافروشی را زدم، نگاهم را به داخل مغازه چرخاندم و منتظر شدم که در، باز شود. زنی که پشت پیشخوان ایستاده بود گفت: «در بازه؛ بیاین تو»! وقتی وارد شدم، دیدم دارد تعدادی زیورآلات را در کیسههای کوچک میگذارد. وقتی داشتم کارم را میگفتم، بدون اینکه به من نگاه کند کارش را انجام میداد و گوش میکرد؛ خیلی خشک و جدی. کاملا معلوم بود که تمایلی به صحبت ندارد. گفتم: «معتقدم که وقتی مردم بیشتر از حال همدیگه خبر داشته باشن، توی خیابون با کوچکترین موردی که پیش بیاد، با هم دعوا نمی کنن». گفت: «من که خیلی آرومم! هیچوقتم توی خیابون عصبانی نمیشم». گفتم: «این خیلی خوبه؛ پس صحبت کنین تا مردم از تجربه شما استفاده کنن».
کارتون چیه؟
کارمون طلافروشیه.
چند ساله که به این کار مشغولین؟
سهسالونیم، چهار سال.
چطور شد که به این کار مشغول شدین؟
بر حسب اتفاق.
چه اتفاقی؟
برادرم اومد ایران و تصمیم گرفت که این کارو شروع کنه. از اول، کارو با هم شروع کردیم؛ خدا رو شکر.
قبلش چهکار میکردین؟
یه مدت بیکار، یه مدتم تو داروخانه کار میکردم؛ تو قسمت آرایش.
(سرش پایین است و کیسههایی را که آماده کرده، مرتب در یک جعبه میچیند.)
چند سالتونه؟ چهقدر درس خوندین؟
دیپلم هستم. پنجاه و (چند لحظه فکر میکند.) شیش سال.
(با اینکه اغلب سرش پایین و حواسش جمع کارش است ولی چندتایی از بستهها روی زمین میافتد.)
دوست داشتین کار دیگهای می کردین؟
آره. آرایشگریو خیلی دوس داشتم ولی متأسفانه نرفتم دنبالش؛ نشد!
چرا؟
یه مقدار گرفتاریای زندگی نذاشت، یه مقدار هم مسائل مالی.
اهل کجا هستین؟
تهران.
(دو مشتری زن وارد میشوند. خوشامد میگوید ولی جدی و خشک. کارهای مردانه میخواهند. نشانشان میدهد و همچنان بسته بندی میکند. مشتریها قیمت حروف را میپرسند. میگوید بستگی به وزنش دارد. حرف «الف» را میخواهند. میگوید که چند حرف را برای نمونه دارند و اگر می خواهند، باید سفارش بدهند تا یکهفتهای برایشان بیاورد. با اینکه مشتریها زن هستند ولی نرمشی در رفتارش نیست.)
چه موقعی احساس شادی میکنین؟
من معمولا ـ الان ـ شادم. (تأکید میکند؛) الان شادم؛ قبلا نبودم. الان مدتهاست که احساس ناراحتی و غم ندارم؛ آرامش دارم. آرامش باعث شادیمه؛ مثبتنگری و شاکربودن. همه برای اینه که آرامش دارم.
قبلا چه غمی داشتین؟
من زندگی خیلی سختی داشتم. 17سالم که بود، ازدواج کردم. شوهرم دانشجوی سال چهارم پزشکی بود اما متأسفانه اعتیاد داشت؛ وارد زندگی که شدم، کمکم فهمیدم. ظاهرا میرفت بیمارستان ولی بیمارستان نبود. بالاخره مطمئن شدم که اعتیاد داره. بعدا طوری شد که توی منزل مصرف میکرد... 2بار در روز... که بتونه بره بیرون.
کار نمیکرد؟
تا زمانی که دانشجو بود کار نمیکرد. وقتی درسش تمام شد اولش رفت طرح سربازی؛ یه سال سیرجان، 2سال سمیرم. درسش که تمام شد بچه آوردم؛ درگیر زندگی سخت. یکیش سال59 دنیا اومد، یکیش سال60. 2تا بچه داشتم (میرود توی فکر...) با اون شرایط سخت. شوهرم تو... دکتر بود و منم زندگی میکردم.
فهمیدم که از اول اعتیاد داشته اما من متوجه نشده بودم. دعوامون که میشد، حالت چشماش تغییر میکرد. اوایل کتمان میکرد، بعد دوستاش به من گفتن بیاد خونه مصرف کنه، بهتره. وقتی که داشتیم میرفتیم سیرجان، بهش گفتم اونجا دیگه مصرف نکن ولی عمل نکرد. اصلا حاضر نبود به ترک اعتیادش فکر کنه. گفت میرم بیرون میکشم. گفتم برو بیرون؛ من نمیخوام ببینم.
(خاطرات، مسلسلوار از ذهنش به کلام تبدیل میشود. دوست دارد حالا که شروع کرده، ریز به ریز، همه را بگوید...)
طبابت میکرد؟
بله... یکیدو سال اونجا بودیم، بعد رفتیم اصفهان.
این مدت از لحاظ مالی چهکار میکردین؟
ما همیشه مشکل داشتیم. همیشه مسائل مالیمون خیلی زیاد بود. پدر و مادرم همیشه ما رو حمایت میکردن. وقتی میآمدن، لباس و خوراکی میذاشتن توی چمدونا و... همهچی از تهران برام میآوردن. لباس بچههامو ماماناینا تأمین میکردن. اصفهان، مجوز مطب گرفت و شروع به کار کرد. دوباره دوستاش آمدن. برنامه قدیمی رو داشتیم تا اینکه بعد از 5-4سالی که مطب داشت، گفت میخوام برم تخصص بگیرم.
(معذب بودم. او را تشویق به صحبت کرده بودم اما حالا که او میخواست همه زندگیاش را به تفصیل بگوید، مجبور بودم مانعش شوم.)
ببخشین که با یادآوری خاطرات، ناراحتتون کردم.
من سالای اولی که اومدم تهران انقدر ذهنم پر بود که به دخترم گفتم میخوام بنویسم زندگیمو؛ فیلم سینماییه! دخترم گفت نمیخواد؛ دوباره یاد گذشتهها میافتی، ناراحت میشی. اگه مینوشتم، کتاب خوبی میشد؛ مشهور میشدم... ولی دخترم نذاشت.
(هیچ حسرتی در صدا یا چهرهاش نیست و مثل اول، جدی و خشک است. فقط تعریف میکند.)
به اصرار من اومدیم تهران. خونه هم نداشتیم. تهران قبول شد برای رشته رادیولوژی دانشگاه شهید بهشتی.
(با تعجب میپرسم:)
قبول شد؟
بله. خیلی باهوش بود. پدرم گفت شهرک غرب دو تا آپارتمان میخرم برای بچهها، قسطی. شوهرم گفت حاجآقا اگه نتونستم بدم؟ پدرم گفت اگه نتونستی، من میدم. بچهها یکی نهساله، یکی هشتساله، یکی هم یکساله. سومی تو اصفهان دنیا اومد. دیگه همهچی زندگی با من بود؛ بچهها، خونه، خرید... ایشون فقط درس میخوند؛ دانشگاهم فقط 20هزار تومن در ماه میداد. ایشون سختی به خودش نمیداد که بره بیمارستان کار کنه؛ فقط درس میخوند. البته پدرش یه مقدار ساپورت مالی میکرد. پدر منم از گوشت و مرغ و هر چی برای خودشون میخریدن، برای ما هم میخریدن.
بعد 3سال که مدرک گرفت، گفت برگردیم اصفهان. سالای اول، خونه پدرشوهرم ـ طبقه بالا ـ زندگی کردیم.
بچهها حالا چند سالشونه؟ چهکار میکنن؟
بچههام 37، 36 و 28ساله هستن؛ یه دختر، دو تا پسر. دخترم تحصیلاتشو تو هنر ادامه داد؛ با مخالفت پدرش. چون معدلش 19بود میگفت باید پزشکی بخونی تا «ارابه رو ادامه بدی» ولی دخترم با جنگ و دعوا فوقدیپلم گرافیک گرفت، لیسانس نقاشی، فوقلیسانس نقاشی؛ الانم نقاشی میکنه. پسرم رشته شیمی محض خوند. پدرش خیلی سخت میگرفت؛ میگفت باید خودت خرج دانشگاهتو بدی. اونم کار میکرد. ویزیتور دارو شد. سالی که پسرم قبول شد، من تصمیم به طلاق گرفتم چون شوهرم اعتیادشو ترک نمیکرد.
پسر آخرم دردسرای خودشو پیدا کرد تو اختلافات ما. از کلاس سوم دبستانش، من ناراحتی افسردگی گرفتم. چند بار قهر کردم اومدم پیش پدر و مادرم.
مغازه مال خودتونه؟
مال برادرمه. ما هم اینجا یه سهم کوچیک داریم.
شما چقدر درآمد خونه میبرین؟
نهایتش یک و دویست تا یک و چارصد میبرم. من 3روز تو هفته مییام؛ از ساعت 10صبح تا 9شب. حقوق میگیرم.
از سهمتون چی؟
هنوز درآمدی نشده؛ چون کم آوردیم سال اول. هنوز به بازدهی نرسیده.
خونه مال خودتونه؟
بله. من مهرم رو که گرفتم، اول کاری که کردم خونه تهیه کردم تو تهران. شوهرم وضع مالی آنچنانی نداشت؛ پدرش یه زمین بهش داد تا از فروش اون، مهر منو بده. پدرشوهرم خیلی منو دوس داشت. تو این سختیهای زندگی که من تحمل میکردم به من میگفت: «شما از آهنی؟».
درآمدتون به مخارج زندگیتون میرسه؟
نه. یه پولی هم دارم که سود میگیرم؛ پول نقدی که مادرم که فوت کرد ـ یه ساله ـ بهم رسید.
دوس داشتین زندگیتون چه جور باشه؟
الان؟
بله.
اصلا فکر نمیکردم اینقدر زندگی سختی داشته باشم. زندگی پدرمو درآورد. ولی الان راضیم. خدا رو شکر. پدرم تنها شده. پدرمو اداره میکنم. خونه پدرم میرم شبا. پرستار گرفتهم ولی پیششم. به اون میرسم؛ خونه خودم فقط میرم سر میزنم.
چه تفریحی دارین؟
زیاد ندارم ولی خوشحالم. با اینکه تفریحی ندارم ولی اینکه میبینم پدرم بهتره خیلی خوشحالم؛ چون پدرم بعد از فوت مادرم شوکه شده بود. یه جورایی افتاد از نظر روحی و دیگه نتونست راه بره. حرفایی که میزد قابل فهم نبود. فحشای بد میداد. چند ماه داد میزد! ولی الان خدا رو شکر با واکر راه میره. الان آرامتر شده. وقتی میبینم پدرم خوب شده، راضیام و خدا رو شکر میکنم. واقعا برام دیدن خوبی پدرم مثل تفریحه. البته تو ماه، یکیدو باری هم با دوستام بیرون میرم.
از خدا چی میخواین؟
آرامش. از خدا میخوام بچههام سر و سامان بگیرن. بدم نمیآد یه آدم خوب سر راهم باشه که باهاش یه زندگی رو شروع کنم؛ یه ازدواج خوب داشته باشم؛ اونم خواست خداس ولی از اینکه کسی نیس هم ناراحت نیستم.
من زندگی خیلی سختی داشتم. 17سالم که بود، ازدواج کردم. شوهرم دانشجوی سال چهارم پزشکی بود اما متأسفانه اعتیاد داشت