گمشده
محمدهاشم اکبریانی
نویسنده و روزنامهنگار
پیرمردی کنار پیادهرو زار زار گریه میکرد. عدهای دورهاش کرده بودند. من هم پیش رفتم. از یکی ماجرا را پرسیدم. گفت که پیرمرد میگوید مادرش را گم کرده و دنبال او میگردد. تعجب کردم. مگر پیرمردی با این سن و سال میشود مادر داشته باشد و مادرش را گم کردهباشد؟ مثل بقیه مردم اندکی کنار مرد ایستادم و بعد راه افتادم رفتم. ولی راستش دلم آرام نگرفت. گریه مرد طوری بود که حالم را منقلب میکرد. دوباره برگشتم و کنار پیرمرد نشستم. سر بر زانو داشت و چهرهاش معلوم نبود اما دستهای پرچین و چروکش بهراحتی گواهی میداد که سنش باید بالای 90 سال باشد. مدام با ناله و آه میگفت:«مادرم رفته برنمیگرده. نمیدونم کجا رفت. منو تنها نذار مادرجان.»نمیدانستم چه کنم ولی دل به دریا زدم و پرسیدم«میشه از مادرتون بیشتر بگید شاید پیداش کردیم.» سر از زانو برداشت و به من نگاه کرد و با همان اشکی که در چشم داشت و همراه با ناله گفت: «از مادرم بگم؟ چی بگم؟ پناهگاهم بود.»
این حرف هیچ اطلاعاتی در خودش نداشت و نمیتوانست کمکی کند. اما مهمتر از همه این بود که بدانم واقعا وقتی میگوید مادر، مرادش مادر واقعی است یا منظورش زن دیگر است. پرسیدم: «منظور از مادر که میگید کیه؟» نگاهم کرد و با تعجب گفت: «مگه هر آدم چند تا مادر داره؟».
اما از لابهلای اشکهایش تصویر عجیبی به چشمم خورد. مردمک او یک ساعت بود. دقت بیشتری که کردم دیدم عقربه هم دارد ولی عقربه ثانیهشمارش با سرعت به عقب حرکت میکند نه جلو. سرعت حرکت ثانیهشمار بهحدی بود که هر دقیقه انگار در یک ثانیه میگذشت؛ نهنه از اینهم تندتر بود.
پیرمرد دوباره سر بر زانو گذاشت و گریه سر داد. با آنکه 50 سال داشتم و از او خیلی کوچکتر بهنظر میرسیدم دستش را گرفتم و خواستم که بلند شود با هم برویم. بهمحض اینکه سر بلند کرد دیدم که کمی از چین و چروک صورتش کم شده!
بلند شد راه افتادیم. لحظهبهلحظه از پیریاش کاسته میشد و به میانسالی میرسید. وقتی به سنی حدود 50 رسید دیدم خود من است. پیرمرد، من شده بود. اما این همه ماجرا نبود. قضیه را که پرسیدم گفت من مادرم را میخواهم و نمیدانم چه عاقبتی بدون او خواهم داشت. اگر او را پیدا نکنم حتم دارم از بین خواهم رفت. گفتم تو خود منی. گفت مهم نیست کی هستم، مهم این است که مادرم را گم کردهام. عقربههای ساعتش به عقب میرفت و او کوچکتر میشد. من فقط نگاهش میکردم. جوانیاش جوانی من بود و همینطور کودکیاش. احساس کردم دارد از بین میرود. 4،3 ساعت بعد او نوزادی شده بود که در آغوش من بود. بدون شک او نوزادی من بودم. چیزی نگذشت که نوزاد، کوچک و کوچکتر شد و در میان 2دستم دیگر دیده نشد. او از بین رفت. او من بود، پیری من هم همانی بود که ابتدا دیدم و سالها بعد به آن میرسیدم. من مادرم را یکیدوماه قبل از دست دادم و احساس میکنم گمشدهای دارم که پیدا نمیشود.